#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_5


- فقط يه سردرده..خوب ميشه ..نگران نباشيد





***

از پنجره اشپزخانه به رفتنش نگاه مي كردم.....مي دانستم زودتر از 8 شب بر نخواهد گشت..هر چند او مشكل من نبود

عصمت در حال دم كردن چايي بود كه متوجه نگاه خيره ام به پارسا شد و گفت:

- هيچ وقت صبحونه نمي خورن ...

نگاه از پارسا گرفتم و فقط به عصمت كه حالا وسايل صبحانه را اماده مي كرد خيره شدم و با خود انديشيدم تا كي بايد اين وضعيت را تحمل كنم...

***

ساعت 9 بود...حال مطمئن بودم تمامي اهل خانه به جز عصمت و زينب بيرون از خانه هستند...از قبل امار حاج خانوم را گرفته بودم...براي عيادت يكي از اقوام كه حال خوشي نداشت رفته بود و تا 12 بر نمي گشت

وسايلم در گوشه اي از اتاق اماده بود ...در مورد تصميمم با هيچ كسي حرف نزده بودم

..البته كسي را هم نداشتم ...كه همراهيم كند..

.و چه خام و كوته فكر بودم كه در تلاش بودم از ان خانه بگريزم...چاره انديشيم تنها به گريز از اين خانه منتهي ميشد ...و براي بعدش مي خواستم بعدها فكر كنم....

هر چه كردم نتوامستم بدون رفتن بر سر خاك سهراب دل از اين شهر و اين خانه بكنم..باز به ساعت نگاه كردم سه ساعت وقت داشتم ..بي گمان رفت و برگشتم 2 ساعتي به طول مي انجاميد...اما براي خداحافظي كردن از سهراب مي ارزيد

به هنگام رفتن ..عصمت و زينب در اشپزخانه سخت مشغول كار بودن ..چنانكه كه اصلا متوجه خروجم از خانه نشدن...و اي كاش همان زمان تصميم بر فرارم را گرفته بودم..و هرگز به آن خانه بر نمي گشتم





****

در گير دار ان ترافيك سنگين و هواي گرم ..با چهره اي عرق كرده و خسته . در حالي كه به نفس زدن افتاده بودم تمام سر بالايي را با پاي پياده و با قدمهاي تند طي مي كردم كه خود را زودتر از ساعت 11 به خانه برسانم ...





دستي به پيشاني عرق كرده ام كشيدم و به آهستگي قفل را چرخاندم و در را باز كردم....بايد بدون كوچكترين ترديد و وقت تلف كردني مي گريختم ..اما خوش اقباليم بيش از اين چيزي بود كه برايم رقم خورده بود..

به محض بستن و برگردان سرم..سعيد هراسان و سراسيمه از طرف ساختمان به سمتم دويد و در حال نفس زدن گفت:

- تو كجايي؟

نگران شده بودم..يعني فهميده بودند؟

- چي شده؟

romangram.com | @romangraam