#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_4




احساس خفگي كردم..با رفتنشان نگاه تب دار و گريانم را ..بر روي قاب خاطرهايم كه روزي نمي توانستم دوريش را تحمل كنم ..ثابت كردم





فصل دوم:





چند روزي از ان نمايش قدرت مي گذشت و چيزي تغيير نكرده بود..حاجي همچنان در موضع سخت گيرانه خودش بود و نمي گذاشت از جايم جم بخورم..اين همه حساسيت از چه بود نمي دانستم..اما بي شك اين را مي دانستم كه بيش تر.. قصد قدرت نمايي دارد تا دلسوزي...

اهي كشيدم و لباس تا كرده در دستانم را درون چمدان گذاشتم و به سراغ لباس بعدي رفتم...از بين لباسها انهايي كه زياد جاگير نبودند را انتخاب مي كردم..نمي توانستم بار زيادي را با خود همراه كنم..تصميم خود را گرفته بودم ..چه به مزاق حاجي مي خواست خوش بياييد چه نيايد...زندگي در اين خانه بدون وجود سهراب برايم عذابي بيش نبود...

هنوز افتاب در نيامده بود....كمد را رها كردم ... كشوها را يكي پس از ديگري بيرون مي كشيدم و از هر كدوم چيزي در مي اوردم و در چمدان مي چپاندم

با شنيدن صدايي كه از بيرون اتاق مي امد..دست از كار كشيدم و در چمدان را بستم و با عجله به زير تخت هلش دادم...

نمي خواستم كسي كوچكترين شكي بكند..دستي به شالم كشيدم و ارام از اتاق خارج شدم ... با ديدن قامت بلند پارسا بي اراده ايستادم...عادتش بود ...صبح زود از خانه بيرون مي زد ...بلند قد و هيكلي تو پر داشت..پالتوي مشكش تا سر زانوهايش مي رسيد...موهايش را به طرز زيبايي بالا زده بود..بر خلاف چهره سهراب كه هميشه در اوج عصبانيت باز هم مهربان ديده مي شد..... او هميشه اخم داشت ..





طرز راه رفتن و حرف زدنش بي اختيار طرف مقابل را مجبور به احترامش مي كرد ..در اداي كلمات محكم بود ....يا حرفي نمي زد و يا اگر مي زد مقتدرانه و بدون دلهره بود..يادم مي امد يكبار به سهراب گفته بودم خوشبحال همسر پارسا ..هيچ وقت لازم نيست غصه درست حرف زدن و يا لباس پوشيدن همسرش را بخورد..و او هميشه به شوخي چقدر به من چشم غره مي رفت ...

با ديدنم كه به او خيره بودم... سر پله ها ايستاد و سرش را به سمت چرخاند و گفت:

- صبح بخير ..جايي مي رفتي ؟

سرم را تكاني دادم و گفتم:

- سرم درد مي كرد ..مي خواستم برم يه بورفن بخورم

نگاهي دقيق به صورتم انداخت ...و گفت:

- با شكم خالي؟

كمي رنگ به رنگ شدم ..ولي سريع گفتم:

- دردش زياده ..از ديشب نتونستم بخوابم

با نگراني كامل به سمتم چرخيد و گفت:

- ببرمت دكتر ؟

با ترس چندين بار سرم را تكان دادم و در حالي كه از كنارش رد مي شدم گفتم:

romangram.com | @romangraam