#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_3
- بله حاجي ؟كاري داشتي؟
- مهناز رو كي بردي دكتر؟
متوجه نيش كلام حاجي شدم اما سرم را پايين گرفتم ..حاج خانوم با نگراني نگاهي به من كرد و گفت:
- هفته پيش كه فشارش افتاد
حاجي با صداي پر از تمسخر و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت:
- پس به خانوم بگيد دكتر چي گفته بود
احساس مي كردم از درون مي لرزم اما نگاه از فرش نگرفتم و سكوت كردم...
- چي بگم حاجي
حاجي با داد گفت:
-هموني رو كه دكتر به خانوم گفته
دستي به گونه تب دارم كشيدم تا بيشتر از اين زير نگاههاي پارسا و سعيد اب نشوم
حاج خانوم با صداي لرزان و ارامي گفت:
- گفت مهناز دو ماه بار داره..افت فشارشم براي همينه
چشمانم را روي هم گذاشتم ..حاجي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و گفت:
- با دونستن اين موضوع مي خواستي بري شهرستون؟
سرم را بالا اوردم پارسا نگاهش را از من بر نمي داشت ولي سعيد با ناراحتي با دسته مبل ور مي رفت
- بمونم كه چي بشه حاجي؟
حاجي از كوره در رفت و يك دفعه از صندليش بلند شد، همزمان پارسا و سعيد بلند شدن ..پارسا قدمي به حاجي نزديك شد ...اما او با حركت دست مانعش شد و به من نزديك تر شد و با عصبانيت گفت:
- تا امروز اگه چيزي بهت نگفتم .براي اين بوده كه گفتم بذار چهلم اون خدا بيامرز بگذره ..بموني كه چي بشه؟مي خواي نوه امو كجا ببري ..حالا كه خدا پسرمو گرفته ..نمي ذارم تو بچه اشو ازم بگيري ..خودتم جايي نمي ري ..اگه تو ابرو نداري ...خانواده من كه ابرو دارن ...وقتي با اين خانواده وصلت كردي ...ديگه ناموس اينا شدي
و به پارسا و سعيد اشاره كرد ...
-درسته كه سهراب نيست اما هنوزم عروس اين خونه اي و نمي توني سرخود.. براي خودت تصميم بگيري
قطره اشكي كه از اول در گوشه چشمم جا خوش كرده بود بلاخره بيرون زد سرم را اينبار بالا نياوردم ....
- ما كه از اولم به اين وصلت رضا نبوديم..اما چه كنيم ما بوديم اين پسر كه پا توي يه كفش كرد و گفت:الا و بلا فقط مهناز
و بعد با سكوتي معنا دار.. بدون كلامي ديگر... با تحكم و قدمهاي محكمي از كنارم رد شد ... پارسا و سعيد نيز به دنبالش روانه شدند..چند قدمي دور نشده بود كه لحظه اي ايستاد و رو به همسرش و در حالي كه با انزجار به من مي نگريست گفت:
- اينم ببر اتاقش و نذار جايي بره ...واي به حالش اگه بلايي سر نوه ام بياد
romangram.com | @romangraam