#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_2
نگاهي به سيني در دستانش كردم و گفتم:
- چيزي نمي خورم ...الانم كه دارم ميام پايين
- ولي گفتن براتون بيارم
- اختيار شكممو خودم دارم يا ديگران ؟
- ببخشيد خانوم
- ببرش پايين ..
و با عصبانيت از كنارش رد شدم و از اتاق خارج شدم ..از پله ها پايين امدم
نماي پايين كاملا به سليقه حاج خانوم و به سبك سنتي و قديمي چيده شده بود ..پايين پله ها ايستادم ... عصمت بي تفاوت از كنارم گذشت و گفت:
- حاج اقا تو سالن ...با اقا پارسا و اقا سعيد منتظر شما هستن
دستي به گونه ام كشيدم و به سمت سالن قدم برداشتم ..چند نفري از خدمه خانه در حال جا به جا كردن وسايل و تميز كردن بودن... از بين انها هم گذر كردم و وارد سالن شدم و با صداي ارامي سلام كردم
حاجي كه در حال چرخاندن تسبيحش بود سرش را بلند كرد و تكاني داد ..سعيد به ارامي جواب سلامم را داد ولي پارسا سرش را پايين نگه داشته بود و به نقطه اي از فرش زير پاش خيره بود..
سرم را كمي بالا گرفتم و بر روي مبلي كه نزديك به در خروجي قرار داشت نشستم ... دستانم را در هم قفل كردم ...لحظه اي گذشت و حاجي تسبيحش را با يك حركت در دستش مشت كرد و گفت:
- حالا مي خواي چيكار كني ؟
كمي سرم را بالاتر بردم ..اينبار پارسا هم به همراه آن دو نفر ... به من نگاه مي كرد
حرفم را كمي مزه مزه كردم و گفتم :
- اگه اجازه بديد بر ميگردم شهرستون.... پيش برادرم
پارسا ناگهان نگاهش تيز شد و سعيد با نگراني به حاجي خيره شد و حاجي با چشماني كه مثل كاسه خون بود دست مشت كرده اش رو بيشتر فشرد و حاج خانوم را صدا زد
سعيد 5 سالي از من كوچكتر بود اما هميشه طوري رفتار مي كرد كه گاهي فكر مي كردم هم سن و يا بزرگتر از من است..
تنها كسي بود كه در ان خانه در اندشت حاميم بود و در اين مدت با بودنش و دلداريش كمي ارامم كرده بود اما در مقابل حاجي.. دل و جرعتش فروكش مي كرد و نمي توانست حرفي بزند
در مبل بيشتر فرو رفتم و براي مرتب كردن روسريم دستم را بالا بردم كه نگاهم با نگاه پارسا گره خورد ....9 سالي از من بزرگتر بود و در شركت تجاري پدرش مشغول به كار بود...در واقع حاجي در باز حجره بزرگ فرش داشت و اين شركت هم به واسطه تحصيل پارسا و به اصرارش زده شده بود...تمام اين خانه و تمام مغازه ها و شركتها از آن حاجي بودن و بقيه همه زير دستش بودن ...حتي پسرانش با تمام زحمتهاي شبانه روزيشان چيزي كه متعلق به خود داشته باشن.. نداشتن و يكي از دلايلي كه سعيد هميشه ساكت و خاموش بود... همين بي چيزيش بود ...
نگاهم را از پارسا گرفتم و به قاب رو ميز خيره شدم .. دستانم را تا جايي كه توانستم در هم فشردم تا مانع دلتنگي و بي قراريم شوند
حاج خانوم با عجله واردشد و ابتدا نگاهي به من و سپس به حاجي كرد و گفت:
romangram.com | @romangraam