#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_1


فصل اول :





با احساس درماندگي به آرامي بر روي صندلي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم.....

ساعتي بود كه همه چيز تمام شده بود و ديگر تواني در من نمانده بود... نفسم رو با حسرت بيرون دادم و پكلهايم را روي هم گذاشتم تا كه از سوزشان كمي كاسته شود..اما حضور بي موقع پارسا .... ان هم بدون در زدن و وارد شدن به حريم شخصيم... اين ارامش به ظاهر كوتاه را از من ربود و آزرده ام كرد ...

-حاجي ميگه بيا پايين

هنوز نگاهم به بيرون و نيمكت زير درخت بود....مي توانستم حضورش را در دو سه قدميم حس كنم

- بهش گفتم شايد حال مساعدي نداشته باشي ولي گفت بايد باهات حرف بزنه

لبهايم را فشردم و گفتم:

- الان ميام

- منتظرت باشم ..يا مياي ؟

سعي كردم ارام باشم و خوددار

- يه ابي به صورتم بزنم ميام ..شما هم بريد پايين... لازم نيست منتظر من بمونيد

- به عصمت بگم يه چيزي برات بياره بخوري يكم جون بگيري؟

- نه..گفتم كه ...شما تشريف ببريد من خودم ميام

و مصرانه به نيمكت خيره شدم

با صداي بسته شدن در ..چشمهايم را روي هم گذشتم و مانع از ريختن اشكانم شدم ..چند دقيقه اي از رفتنش مي گذشت ... به در اتاق نگاهي انداختم و از جايم بلند شدم و به سمت سرويس بهداشتي رفتم.

تمام چيز اين خانه به ظاهر مدرن و با كلاس بود اما نمي دانم چرا ادمانش اين گونه نبودن ..ذهنم حول و هوش حرف هايي بود كه حاجي مي خواست بزند...شير اب رو باز كردم و مشتي اب به صورت رنگ و رو رفته ام پاشيدم و به تصوير خودم در اينه خيره شدم ...

مژه هاي بلند و تاب دارم مزين به قطرات اب شده بودن و انها رو تيره تر نشان مي دادن ..چشمان درشت و صورتي سفيد با لبها و دماغي ميزان

دستانم را به لبه هاي روشويي تكيه دادم و سرم را پايين گرفتم.. راستش از حاجي مي ترسيدم ..از اين خانه و ادمهايش هم نيز مي ترسيدم

ظرف اين چند روز به قدري تكيده و لاغر شده بودم كه خودم هم نمي توانستم خودم رو بشناسم..چند باري هم كارم به بيمارستان و زير سرم خوابيدن كشيده شده بود..شير اب را بستم و حوله و برداشتم و وارد اتاق شدم ...در حال خشك كردن صورتم... نگاهم به تحت دو نفره مقابلم ...افتاد ..

بغض كردم ... سرم رو چرخاندم اما با جاي خالي قاب ها مواجه شدم... دلم گرفت به سمت ميز ي كه مخصوص نقشه كشي بود رفتم... دست دراز كردم و با نوك انگشت روي اخرين خطوط كشيده شده ..... دست كشيدم ...چشمام دوباره تر شدن... گوشه اي از حوله را در دستم مچاله كردم ..قطرات اشك جاري شدن ....اما صداي بي امان در اتاق ...لحظه اي دلتنگيم را پراند

چرا اينها دست از سرم بر نمي داشتن..حتي يادم نمي امد كه از وقوع ان حادثه لحظه اي من را به حال خود رها كرده باشن ..مدام در پي من.. و مدام در عذاب من بودن

- بله

عصمت درو باز كرد و با سيني داخل اتاق شد و گفت:

-اقا پارسا گفتن براتون يه چيزي بيارم بخوريد

romangram.com | @romangraam