#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_10
ميلم به صبحانه نمي رفت ...رنگ و رو رفته و زرد شده بودم ..به ظاهر همه چيز خوب پيش مي رفت و مشكلم تنها مراقبت بي از حدشان بود ...
صبح يكي از روزها كه از سر بيكاري در تراس اتاقم..ايستاده بودم و به درختان تنومند حياط چشم دوخته بودم ... حاج خانوم در اتاق را باز كرد و به دنبالم وارد تراس شد و گفت:
- اينجايي.. انقدر صدات مي كنم ؟
- كارم داشتيد؟
-اماده شو بايد بريم
- كجا؟
- خونه عمه عزرا
با گنگي نگاهش كردم كه با نگاهي كينه توزيانه در چشمانم خير شد و گفت:
-تو كه به اين چيزا اعتقاد نداري ... بايد فاميل و غريبه ها براي پسرم ختم قران بگيرن...
با چانه اي كه بي اداره مي لرزيد گفتم:
- يعني چي ؟
- چقدر سوال مي كني ..دعوت كرده بايد بريم ..تا مي رم اماده شم ..توام اماده شو و بيا پايين ...
و قبل از اينكه از تراس خارج بشود با لحني سرد و شكنجه كننده گفت:
- فقط محض رضاي خدا اون چادري كه حاجي از كربلا برات اورده رو سرت كن..به حرمت شوهرت ...كه نگن شوهرش مرده...و اين چيزا حاليش نيست ...يكم اين چيزا رو رعايت كن و سرخاب و سفيدابتم بذار كنار
بر شدت لرزش چانه ام افزوده شد...حاج خانوم بي زبان خانه ..به زبان اومده بود و مي خواست زنده زنده خنجر بر جانم بزند...چند روزي بود با من اينگونه بر خورد مي كرد..دليلش را نمي دانستم ...اخر كدام سرخاب سفيداب ..مقابل اينه ايستادم ...جز ابروهايي كه زيرشان پر شده بود و چشماني كه زيرشان از لاغري بيش از حد گود افتاده بود چيز ديگري براي عرض اندام نداشتم ...
چرا به چادر سر كردنم گير مي داد..مگر حجابم را رعايت نمي كردم ...من كه مدام مراقب خود و پوششم بودم ...
با حالي خراب بعد از پوشيدن لباسهايم چادر را بر سرم انداختم و از پله ها پايين امدم..عصمت به محض ديدنم موذيانه لبخندي زد و وارد پذيرايي شد..
حاج خانوم كه حتي در خانه چادر خانگيش از دوشش كنار نمي رفت با چادر مشكي جديدش كه سوغات مكه بود در پايين پله ها ايستاد و گفت:
-زير لفظي مي خواي انقدر فس فس مي كني؟ ..بدو ديگه... اون چادرم يكم بكش جلوتر ...
و در حالي كه جلوتر از من راه افتاده بود زمزمه وار با خودش گفت:
romangram.com | @romangraam