#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_11


-حقم داري ..مادر كه بالا سرت نبوده كه بگه اين چيه ..كه عين ادم سرش كني





با عصبانيت لبهايم را بهم فشردم ...اين زن را چه شده بود كه ناگهان چون ببر خشمگين به جانم افتاده بود و دريغ نمي كرد از بد حرفيها و زخم زبانها





شايد تازه يادش افتاده بود كه جگر گوشه اش را براي هميشه از دست داده است...اما من اين وسط چيكاره بودم ؟

بي شك يك جاي كار مي لنگيد ..اما چه..كه اينگونه اين زنِ ارام و كم حرف را عاصي و نگران كرده بود





خانه عمه عزرا ..با ان نماي قديميش من را هميشه به ياد خانه هاي داستانها مي انداخت...

وارد كه شديم تنها 10 نفر از زنان فاميل را ديدم ..من كه گمان مي كردم هنوز كساني خواهند امد با سلام ارامي در كنار حاج خانوم جاي گرفتم ..

عمه عزرا در خانه اي به ان بزرگي..با ان همه دارايي رسيده از پدر.... تنها يك دست مبل داشت و به قول سهراب ...خانه عمه عزرا با مساجد فرقي نمي كرد .

.سر تا سر خانه اش را ش پشتي گذاشته بود و گويا فقط اعضاي عزيز خانواده اش را براي پذيرايي روي ان مبلها مي نشاند و خود هر وقت جايي مي رفت به بهانه پا درد از صاحب خانه تقاضاي صندلي مي كرد ..و همه بايد بي برو برگردد صندلي يا راحتي براي عمه مهيا مي كردند ...

وضع ماليشان خوب بود..اما بر اين معتقد بودند...كه نبايد پول را صرف امور بي مصرف خانه كرد..وقتي نيازي نيست چه اجبار به گرفتن ...

و بهتر است پول صرف كارهاي بهتري همچون سفرهاي زيارتي كه قسمت هر كسي نمي شود بشود...

دختر كوچيك عمه... قرانها را بين همه پخش كرد و خود در كنار مادرش نشست ...همه نگاه ها به سمت عمه بود كه نگاهي به من انداخت و گفت:

- والا ما هر چي منتظر شديم ديدم انتظار بي فايده است.... اين شد كه گفتم خودم يه كاري براي برادر زاده عزيزم كرده باشم ..همينه ديگه خاك سرده ..فقط پدر و مادر و چندتا از فاميلاي نزديك اين درد و هميشه تو خودشون دارن..بچه و همسر كه با يه چهلم همه چي رو فراموش مي كنن...تازه انگار بعضيام تازه از قفس ازاد مي شن





لب به دندان گرفتم...حاج خانوم به جاي اينكه از حرفهاي عمه كه جز تحقير كردن عروسش نبود ..ناراحت و دلگير شود..تازه از حضور من در كنارش شرم مي كرد و رنگ و رويش سرخ ميشد ..

«كه اره عمه جان حق داري ...من بيشتر از اينها از اين دختر مي كشم چه كنم كه نوه ام را دارد و نمي توانيم كاري كنيم.»

.نگاه زنان فاميل هم طور ديگري شده بود كه ناغافل عمه مرا خطاب قرار داد و گفت:

- خوب عروس خانوم شما براي روح اون مرحوم اول شروع كنيد

چشمانم را هاله اي از شك فرا گرفته بود..چندين و چند بار بغضم را قورت دادم ...غريب بودم..غريبه ترم كردند..من داغ دار بودم و انها مي خواستن مجلس گردان شوم ...قلبم مالا مال از تمام رنجها ..به شدت احساس تنگي مي كرد..

لبانم قدرت باز شدن نداشتن..كه اگر باز مي شدن..اشكهايم جاري مي شدند..سكوتم بيش از اندازه به طول انجاميد كه عروس كوچك عمه با لحن ارام و مثلا مهرباني با كلام اينكه:

romangram.com | @romangraam