#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_12
- عيبي نداره من مي خونم..مي دونم سخته ..تو عادت نداري
دستم انداخت ..و من ديدم ان پوزخندهايي كه حتي در اين مراسم به ظاهر ختم قران بر من پوشيده نماند ....
و انها خواندن..هر كدام با صوت و نوايي ...و چقدر حظ مي كردند از اين همه پر رونق بودن مجلسشان كه به من فخر بفروشند كه ما اينم و تو اين ...و حسن ختام اين مجلس پر رنگ و لعاب كلام اتش افروز عمه بود كه با صداي بلند و در حالي كه عينكش را بالاتر مي كشيد گفت:
- عمه جان كاش بلد بودي و مي خوندي ..كه روح اون خدا بيامرزم انقدر در عذاب نباشه
و رو به حاج خانوم ادامه داد:
- لااقل براي اون دوتاي ديگه درست انتخاب كن ...همه چيز كه تحصيلات نيست ...عروس منو ببن ماشالله قران كه مي خونه ادم كيف مي كنه ...حالا مدركش چيه؟ديپلم دبيرستان...اگه قرار بود همه با يه ليسانس و فوق ليسانس ادم بشن كه دنيا گلستون بود
ديگر طاقتم سر امد..كم حرفي و سكوتم را به پاي تاييد حرفهايشان مي گذاشتن ..پس بس بود تحمل اين حرفا و زور گويي ها...
- بله عمه جان ادم با يه فوق گرفتن ادم نميشه...ادميت بايد تو ذات ادم باشه ...نه تو زبونش ..نه تو نيش كلامش ....خدا قسمت كنه انشاالله همتونو..يكي يه بار ميره مكه ادم ميشه يكي 10 بار مي ره و مياد و ادم نميشه ...تازه كلي ام خرجي مي ده كه ادم بودنشون به رخ بكشه ..بي خبر از اينكه چندتا كوچه پايين تر.. شايد يه بدبختي نون شبم نداشته باشه كه بخوره ..انوقت سر بلند مي كنه و مي گه خدا هر بار مي خواد كه منو مي بره..خبر نداره كه اگه اون پولش نباشه ..شايد حالا حالا قسمتش نشه كه پا تو اون سر زمين بذاره .......
تمام سخنم با خودش بود و عرسهايش كه سالي يكبار را سفر حج مي رفتن و هر بار با برگشتنشان بازار خر جدادانهايشان راه مي افتاد ....
-اره عمه جان شايد من اشتباه مي كنم ...من ادم نيستم ... اگه ادم بودم كه واي نميستادم تا شما و بقيه هر چي كه دوست داريد بهم بگيد و حاج خانومم چيزي نگه ...
عمه عصباني از كلامم با توپ و تشر فراوان رو به حاج خانوم گفت:
- هاجر يعني افرين با اين عروس گرفتنت..خدا بيامرز چي كشيده از دستش..ما رو باش كه مراعات بچه تو شكمشو مي كنيم ..فكر مي كني همه مثل مان؟ ...برو خدا روشكر كن كه خدا اين بچه رو تو دامنت گذاشت..والا حاجي خيلي اقايي كرده گذاشته اونجا بموني ..
برخاستم ..ماندنم جايز نبود..هر چي بيشتر مي ماندم بيشتر تحقير مي شدم..
-بهتون بر خورد عروس خانوم..؟حرف مي زني وايستا جوابشم بشنو...طاقتشو نداري ؟
واقعا تاسف بار بود كه اين حرفا تنها بر سر يك مراسم نگرفتن من بود ...عصباني رو به مادر شوهري كه هميشه سكوت مي كرد ...دربرابر تمام توهين هايي كه به من شد با دلي پر خون گفتم:
- حاج خانوم..مگه تا چهلم سهراب هر روز مراسم قران خوندن نداشتيم..مگه مراسم 3 و 7 و چهلمشو نگرفتيم ..ديگه بايد چيكار مي كردم؟..منم كه ساكن همون خونه ام..بايد ديگه چيكار مي كردم كه نكردم ...؟
ديگر به كسي اجازه ميدان داري و توهين ندادم ...به سرعت از خانه بيرون زدم ...مي دانستم اشوبي بزرگ در راه است ...حاجي بي حرمتي به خواهرش را بد تلافي مي كرد اما با دانستن اين موضوع كه با ردارم و نمي تواند با من كاري داشته باشد به خودم قوت قلبي دادم و راهي خانه شدم
romangram.com | @romangraam