#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_78
در همين لحظه چشمانم را باز مي كنم...به سختي نفس مي كشم مرد بالاي سرم نشسته و دستش روي ماسك روي صورتم است و مرتب مي گويد:
- نترس نفس بكش ...نفس بكش
از گوش خيس و تري موهاي كنار گوشم فهميده ام حتي در خواب هم گريه كرده ام
نگاهم در نگاه مرد است..نبضم را مي گيرد و باز مي گويد:
- اروم نفس بكش...چيزي نيست
دستش را بلند مي كند با چشمانم حركاتش را تعقيب مي كنم...سِرم را تنظيم مي كند و دوباره به من نگاه مي كند...در همين حين حاج خانوم را مي بينم نگاهي به من مي اندازد و از مرد مي پرسد:
- حالش خوبه؟
-فشارش اومده بود پايين...فردا حتما يه دكتر ببريدش ...من اينجا وسيله ندارم..اما الان همه چيزش نرماله ..چيزي نخورد يا كاري نكردكه
حاج خانوم تند تند سرش را تكان مي دهد و مي گويد:
- نه..ظهري كه مي اومد بالا حالش خوب بود..نمي دونم چش شده بود
مرد بلند مي شود و مشغول جمع كردن وسايلش مي شود و مي گويد:
- حتما ببريد پيش دكترش...بايد وضعيت بچه رو هم چك بكنن..من ديگه مي رم اگه حالش بد شد ..بيارديش بيمارستان
- ممنون زحمت كشيديد
بار ديگر به سرم نگاه مي اندازد...و كمي به سمتم متمايل مي شود و مي گويد:
- راحت بخواب ..به چيزيم فكر نكن ...
نمي دانم در اين مدت چه بر من گذشته ..مي ترسم چشمانم را روي هم بگذارم ..از ان تصاوير مي ترسم
تصاويري از مرگ سهراب...روزي كه او مرد.. انان نگذاشتند براي اخرين بار تصوير صورتش را در ميان قاب دستانم بگيرم
انان كه گفتن او مرده است و تو به ان نامحرمي ...عمري در پي اين حرفها پيرم در امد
قابهايش را از همان روز نخست از اتاقم بردند..لباسهايش را به گداها دادند و چيزي براي بويدنم نگذاشتند...دلم پر از در است و انان همچنان مرا مي خواهند از بين ببرند...تنها چيزي كه دارم و با ديدنش جان مي گيرم تنها همان ميز نقشه كشي اوست
به ميز نگاه مي كنم...هيچ راه حلي براي رهاييم نميابم..فرار هم راه چاره نيست...پس بايد چكار كنم؟..من همه چيزم را از دست داده ام ...همه چيزم را
فصل نهم:
romangram.com | @romangraam