#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_77






"سهراب سرم فرياد مي زند و مرا ماخذه مي كند كه چرا جواب مادرش را داده ام و او را ناراحت كرده ام..هر چي مي گويم..باور نمي كند و براي خاموش شدنم براي اولين بار مرا مي زند"





اشكهايم تمام نميشوند...





"حاجي دارد اتمام حجت مي كند:

«اگه مي خواي مثل سابق بري و بيا...و بذارم با زنت زندگي كني..بايد بيايد تو همين خونه زندگي كنيد»

سهراب ناچار است كه قبول كند ..هيچ در بساط ندارد

«مهناز يكي دوساله... بعد راضيش مي كنم كه از اين خونه بريم»"





مهناز ..مهناز ..مهناز





"يك سال بعد از عقدمان با اولين حقوقش..برايم يك حلقه ظريف و نازك مي خرد..."





مهناز مهناز





"تصاوير دارند كم رنگ مي شوند...همه در حال گريه كردند ..به سمتشان مي روم دور يك قبر ايستاده اند..كنارشان مي زنم و داخل قبر را مي بينم..يك مرده در كفن ....سرم را بالا مي اورم..صداي گريه ها بلند تر مي شوند دوباره به مرده داخل قبر نگاه مي كنم..صورتش باز است..سهراب دارد مي خندد...جيغ مي زنم و فرياد مي كشم نه...به نوشته بالاي قبر نگاه مي كنم..نوشته است مهناز رسولي ..با ترس دوباره به ان كفن و ان قبر تنگ نظر مي اندازم..اين منم..چشمانم بسته است ..حالا همه دارند مي خندند...با تمام توان فرياد مي زنم"





romangram.com | @romangraam