#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_76


"و در لحظه اخر مي گويد:«اخر هفته بيايم خواستگاري؟ »"





در ميان خنده اشك مي ريزم..من از اين صحنه ها در اوج دوست داشتنشان بيزارم ..گريه ام بند نمي ايد..مرتب صورتم را تكان مي دهندو من بيشتر گريه مي كنم..





"سهراب در ان كت و شلوار چيز ديگري شده ..دست گلش كمي پلاسيده ...او بعد از يك هفته تنها به خواستگاريم امد.."

.

مي خواهم سرم را بچرخانم اين صحنه ها را دوست ندارم





"تنها در محضر... بدون حلقه... بدون خانواده اش و تنها من و برادر و مادرم "

نمي خواهم ببينم ..اما مي بينم ..بي تابي مي كنم..





"حاجي ما را با شيريني و دسته گلي كه اورده ايم بيرون مي كند..در را به رويمان مي بند...سهراب از من خجالت مي كشد "





نفس كشيدن برايم سخت تر شده ..صداي خس خس گلويم را مي شنوم





"امروز سهراب زيادي خوش است..تازه دوش گرفته...در حالي كه بند روبدوشامبرش را محكم مي كند به من نزديك مي شود..مي خواهم اذيتش كنم ..و خودم را به قهر كردن مي زنم ...و با كتابم ور مي روم انقدر سر به سرم مي گذارد و با صورت و موهايم ور مي رود كه به خنده مي افتم ..از خنده ام مي خندد ومرا روي تخت مي اندازد...خم مي شود و مي خواهد لبهايم را ببوسد..غرق لذت چشمانم را مي بندم كه در بي هوا باز مي شود..هر دو از ترس مي پريم

حاج خانوم با تاسف سرش ا تكان مي دهد و مي رود"





از او بدم مي ايد ...بدم مي ايد ..ديگر نمي خواهم ببينم

romangram.com | @romangraam