#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_75


گوشي از دستم لغزيد و كنارم روي تخت افتاد...كف دستانم سرد و سر شدن.. به شدت احساس سبكي و خواب مي كردم

پلكهايم سنگين شدند...و من براي اخرين بار نگاهم را به سمت جاي خالي قاب سهراب چرخاندم...

پوزخند تلخي زدم..و چشمانم را بستم...با مرگ سهراب ..زندگي و عمرم تباه شدند و مردند.

احساس مي كنم صداي همهمه اي به گوشم مي رسد..گلويم خشك و زبانم تلخ شده است..سرم سنگين است و تكاني نمي توانم بخورم ..كسي مرتب صدايم مي كند و تكانم مي دهد..مي خواهم چشمانم را ازهم بگشايم اما قادر نيستم....طعم شيرين مايه بين لبهايم را كمي دوست دارم..احساس نفس كشيدن را مي دهد ..اما كم است

باز تكان مي خورم ..باز شدن چشمانم در اراده ام نيستند..باز نمي شوند

از اين خواب و خلسه لذت مي برم..گويي از زمين جدا شده ام...احساس مي كنم تصويري از گذشته رو به رويم دارد نقش مي بند...يك دختر و يك پسر..اين صحنه را هيچ وقت نمي توانم فراموش كنم .





"باران مي بارد هر دو خيس شده ايم...اما او ول كن نيست ..سردم شده است "





از ديدن ان صحنه ها لبخندي به لبانم مي ايد





"همان روزي است كه بعد از دو ساعت وراجي كردن در مورد كلاس و درس ها از من خواستگاري كرد"





در خوابم... اما مي خندم ..





"او با خودش كلنجار مي رفت و مي خواست حرفش را بزند ... مي دانستم چه مي خواهد بگويد..اما اذيتش مي كردم و مي گفتم..من نمي فهمم چه مي گويد"





خنده ام تلخ تر مي شود





romangram.com | @romangraam