#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_74




نگاههاي كينه توزانه و حرفهاي نيش دار حاج خانوم تازه برايم معنا پيدا كرده بودند..بي شك او مخالف سر سخت اين ازدواج بود ..چون او عروس خودش را هم انتخاب كرده بود .پارسا هر چه كه بود و نبود..پسر بزرگش بود و به او مي باليد ..دوست نداشت ثمره چند ين سال زحمت كشيدنش ازدواج با يك بيوه زن باشد..بيوه زني كه هيچ دلخوشي از او ندارد....

زينب و عصمت هر دو جلوي در اشپزخانه با نگاهي پر تعجب و پرسوال ايستاده بودند...





صداي ماشين پارسا را از حياط شنيدم..داشت از خانه بيرون مي رفت ...سعيد بالاي پله هاي با چهره بق كرده كه چيزي به در امدن اشكش نمانده بود به محض ديدنم از پله ها بالا رفت





حاج خانوم گوشي به دست با اشكي كه مي ريخت براي كسي ان طرف خط شكوه و گلايه مي كرد

پشت دستم را به لبانم نزديك كردم ..حالم بد بود ...دستم را به چهار چوب در تكيه دادم ....نگاه پر اشك حاج خانوم به سويم چرخيد و با نفرت براي ان كسي كه نمي دانم كه بود ناليد و گفت:

- يكي بسش نبود... بايد اين يكي پسرمم اسير خودش كنه...نمي دونم چرا نرفت بميره كه هممون راحت شيم از دستش ..

زينب انقدر ترسيده بود كه مدام نگاهش بين من و حاج خانوم رد و بدل مي شد..از نيش كلامش دلم چركين شد و راهم را به سمت پله ها در پيش گرفتم





- اصلا به روي خودشم نمياره ..پسرم زن نگرفت.. قاتل خودشو گرفت ...يه دختر شوم كه داره زندگي همه ادماي اين خونه رو سياه مي كنه





چه پوست كلفتي شده بودم كه تحمل مي كردم و دم نمي زدم..به بالاي پله ها كه رسيدم زينب را پشت سرم ديدم ..مي دانستم تنها دلش برايم سوخته است ..بي محلش كردم و وارد اتاق شدم...

تمام بدنم گرفته و شل شده بود ..لبه تخت به سختي نشستم با ترديد وارد اتاق شد

سرم را كه احساس سنگيني مي كرد پايين گرفتم..ديگر جاني براي كشمكش و جدال نداشتم...به سمت امد و رو به روي روي زمين زانو زد..و كفشهايم را در اورد

چشمانش پر اشك شده بودند كه در سكوت وادارم كرد روي تخت دراز بكشم..و من بي حرف و چون وچرا گوش كردم..ملافه را رويم كشيد و با لحن دلسوزانه اي گفت:

- چيزي مي خوريد براتون بيارم؟

سرم را به سختي تكاني دادم و رويم را از او گرفتم

احساس ياس و سرخوردگي مي كردم.....دلم يك پناهگاه امن مي خواست ...بهتر بگويم دلم مي خواست ميمردم

با صداي بسته شدن در به سختي گوشيم را از روي عسلي كنار تخت برداشتم...و با ترديد شماره برادرم را گرفتم

يك بار.. دو بار... سه بار ..پشت سر هم بوق مي كشيد و جوابي نمي داد..دوباره اشكها جان گرفتن اين بار.. بي اراده من..بار ديگر شماره را گرفتم باز همان بوقهاي بي انتها

romangram.com | @romangraam