#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_73


ناگهان صدا در گلويم خشكيد از ضربه محكم كشيده اش كه صورتم را سرخ كرده بود و من بهت زده دست بر صورت ...به چشمان و اخمش مي نگريستم

قدمي به من نزديكتر شد انقدر كه احساس مي كردم تمام گرماي خشمش را





- بار اخرت باشه با من اينطوري حرف مي زني

شايد زياده روي كرده بودم و نبايد بيش از اين حرف مي زدم...اما سكوتش ترس بر جانم انداخته بود .

احساس مي كردم با يك هيولا طرفم..هيولايي كه تا به حال او را در يك لباس ديگر مي ديدم





هر دو رو به روي هم و هر كدام در انديشه ديگري و يا شايد هم با نفرت و با هزاران سوال به يكديگر خيره شده بوديم





بي امان چندين بار همان دستش را كه بر صورتم سيلي زده بود گره كرد و باز كرد و نگاه از من گرفت





چند قدمي عقب رفت ..تا به حال او را انقدر سردرگم و عصبي نديده بودم..موجودي كه ارام مي رفت و ارام مي امد..كمتر حرف مي زد و كمتر مي خنديد و با كسي دمخور نمي شد ..حال ريسمان پاره كرده بود

هر قدم كه به عقب مي رفت ..نفرتم از او بيشتر مي شد ...

جاي سيلي روي صورتم گز گز مي كرد .به در رسيده بود ..دو سه باري سرش را تكاني داد و دست اخر بر موهايش چنگي زد و با صداي تقريبا كنترل شده اي رو به سويم گفت:

- سهراب تو رو براي چي اورد تو اين خونه ؟....





بغض كردم و تنها نگاهش كردم ..نمي دانستم چي مي خواهد و در دلش چه مي گذرد و كاش كه مي دانستم .

احساس مي كردم نفرت او بيش از من است ..از اتاق كه خارج شده بود..دوباره جوي اشكهايم روان شد ..قسمتي كه برايم رقم خورده بود..انقدر گنگ و نامفهوم بود كه تمام اميدهايم را به يكباره نا اميد كرد و مرا در تاريكي مطلق فرو برد

با اينكه حاجي صراحتا گفت بايد زنش شوي هنوز به عمق مطلبش پي نبرده بودم و حال كه كسي در اتاق نبود تازه مي فهميديم او از من مي خواهد زن پسر ديگرش شوم ..و تا پايان عمر در اين خانه پر درد ..زندگي كنم..با پارسا ..مرد ناشناخته ذهنم ...

با قدمهاي سست و شل به سمت در به راه افتادم ..يك چيزي در دلم تكان خورده بود كه استرسم را بيشتر مي كرد و ان امنيت و اسايش از دست رفته ام بود...



romangram.com | @romangraam