#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_71


- من نمي دونم سهراب دل به چيه تو بسته بود؟..يكم حيا و ادب داشته باشي چيز بدي نيست ..فكر مي كني الان ما خيلي خوشحاليم.؟.نه به خدا ..نه به قران...فقط به خاطر اينكه حاج خانوم داشت پاي يه نفر ديگرو وسط مي كشيد ...كه من زود دست به كار شدم..تازه تو بايد از خداتم باشه

- حاجي اصلا من مي رم اونطرف حياط ..پيش عصمت و زينب... اينطوري جلوي اقا پسراتونم نيستم

- من ديگه حرفامو زدم...اما با اين وجود گفتم بازم نظر خودته..اگه مي خواي پيش بچه ات بموني و بزرگش كني بايد با پارسا ازدواج كني اگرم نمي خواي ...بايد بچه ات رو ول كني و بري ...اما اگه قبول كني... عقدتون مي افته بعد از به دنيا اومدن بچه

او سبك بال شده است..انگار به خيالش نيست كه ادمي را در اين اتاق زنده زنده دارد گور مي كند.. منطقش تنها خودش و انديشه اش است..شك دارم اين ادم اصلا به چيزي هم اعتقاد داشته باشد..بر مي خيزد ...با عجله بلند مي شوم و مي گويم:





- حاجي كفن اون خدا بيامرز هنوز خشك نشده ..من عروستونم ..تو روخدا با من اينكارو نكنيد

- اگه سهراب از روز اول گذاشته بود ..خودم درستت كنم انقدر گستاخانه جلو روم واي نميستادي و حرف نمي زدي ..تصميمي كه بايد مي گرفتم و گرفتم ..ديگه بقيه اش با خودت

اشك از چشمانم سرازير مي شود...تلافي تمام شادي هاي امروزم از بينيم در مي ايد ...ان هم به بدترين شكل ممكن

- حاجي توروخدا

حاجي حرفش را زده است و ديگر با من كاري ندارد..دوباره شده ام همام موجود بي ارزش خانه اش... كه هر چي بگويم بي اثر است

- پارسا مگه نگفته بودي ... هنوز تو شركت كاري داري..پس چرا نشستي ؟

و رو به من ادامه مي دهد:

- بزرگ اين خونه منم...و نمي ذارم با ندونم كاري .....كسي ابروي... چندين و چند ساله ام دود كنه و ببره هوا

با درماندگي قدمي به عقب مي روم و روي مبل مي نشينم ... سرم را پايين مي اورم و بين دستام مي گيرم..حاجي از اتاق بيرون رفته است..باورم نمي شود..اما نه انگار همه چيز واقعيت دارد..انقدر كه حتي يقين دارم كه اگر قانون و شرع مانعش نمي شدند مرا امروز به عقد پارسا در مي اورد..

تازه از بخشش هايش برايم مي گفت كه حق انتخاب دارم..اخر چه حق انتخابي

مگر مي توانستم از كودكي كه هنوز نديده امش و انقدر دلبسته اش شده ام دست بردارم ...؟

پارسا درست همانند كساني كه دچار شوك عصبي شده باشن ...با خشم به گلاي فرش زير پايش چشم دوخته بود و حركتي نمي كرد ...اشكهايم بي صدا سرازير شدند ..اتاق در سكوت محض فرو رفته بود ..گويي انگار ساليان سال است كسي به اين اتاق نيامده است..و ما جزئي از وسايل اتاق هستيم .هر دو بي حركت بر جاي مانده بوديم...

حاجي هر دوي ما را در يك لحظه از زندگي ساقط كرد و رفت ..بي انكه ببيند چه خرابي به بار اورده است.

لبام مي لرزيدند..صداها به گوشم نمي رسيدند... براي اولين بار استشمام بوي ادكلنش حالم را بد كرد و بي اراده زبان گشودم:

- چرا مي ذاري هر كاري كه دلش مي خواد بكنه؟....چرا سكوت مي كني؟....مگه تو ادم نيستي ؟مگه دل نداري ؟اخه اين غيرته كه بگي بيام زن برادرمو بگيرم ؟...انصافت كجاست مرد ؟...اي لعنت به من ..كه انقدر بدبختم

زجه زدن هايم اغاز شده بود و در بين گريه ها يم...خالي مي كردم عقده ها و حرفايي مانده سر دلم را ...

اما او هنوز سكوت پيشه كرده بود و حرفي نمي زد ..تنها دستانش را در هم گره كرده بود و روي لبهاش گذاشته بود و نفسهاي عميق مي كشيد

- جواب برادرتو چي مي خواي بدي .؟..اين رسم امانت داريه ؟هر چي كه بابات گفت ..تو بگي چشم و بعدم نبيني چي به سر من بدبخت مياريد؟

چشمانم از شدت خشم و گريه قرمز شده بودن و نفس كشيدن برايم سخت تر شده بود

برخاستم..مانده بودم بر سر دوراهي ...احساس ماندم در اين خانه چيزي جز مرگ تدريجيم نبود...

romangram.com | @romangraam