#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_70


- ما هنوز انقدر بي غيرت نشديم كه تو بخواهي هر كاري كه خواستي براي خودت بكني

- حاجي اين چه ربطي به غيرت داره

با عصبانيت صدايش را بلند مي كند. كه مجبور مي شوم لبهايم را محكم روي هم بگذارم و حرفهايم را نصفه نيمه رها كنم

- تو بچه اتو بايد تو اين خونه و زير همين سقف بزرگ كني نه جاي ديگه ..فهميدي؟...





با اعصابي بهم ريخته و چشماني كه تنها يك فشار كوچك مي خواهند كه اشكهايشان را جاري كنند ...دوباره به پارسا نگاه مي كنم.. انقدر عصباني است كه صورتش به شدت قرمز شده..احساس مي كنم قادر به نفس كشيدن هم نيست با اين وجود هنوز صدايش در نمي ايد

- من نمي خواستم اين حرفا رو الان بهت بزنم ..به هر حال هنوز يه 4 ماهي تا به دنيا اومدن بچه مونده و حرف زدن تو اين موقعيت زياد خوب نيست اما...حاج خانوم يه فكرايي پيش خودش كرده بود و ديشب بعد از مهموني به من گفت ..اونجا بود كه گفتم من تكليف اين موردو روشن كنم بهتره..تا اينكه تا چند ماه ديگه با كلي حرف و حديث رو به رو شيم

من از چند نفري هم پرسيدم و مشورت كردم ..البته من از قبلم چنين فكري رو كرده بودم..اما مي خواستم همه چيزو به وقتش بگم..يه وقتي كه توام بارتو رو زمين گذاشته باشي..

اما..حاج خانوم به خاطر خلق و خوي مادريش داشت كارايي مي كرد كه ديدم به صلاح هيچ كدوممون نيست..اما بازم مي گم همه چي بسته به نظر خودت داره..ايني كه ميگم نظر خودت ...نه اينكه هر چي تو بگي ...بلاخره هر چي باشه من بيشتر از تو پيرهن پاره كردم و اين موها رو تو اسياب سفيد نكردم

كاش مي فهميدم چه مي خواهد بگويد..هر لحظه احساس مي كردم قلب از جا مي خواهد كنده شود ...هر چه بود به كودكم مربوط مي شد





نگاهي به پارسا مي كند و سپس تسبيحش را دور انگشتانش مي چرخاند..نگاهم در ان دانه هاي تسبيح زرد خوش رنگ شاه مقصود اش گره خورد كه بلاخره راحتم مي كند:

-براي اينكه همه چي برگرده به اون حالت سابق فقط يه راه مي مونه..اونم ازدواج تو با پارسا ست

دهان باز مانده به حاجي چشم مي دوزم..به من نگاه نمي كند و با تسبيحش بازي مي كند .... در همان حال با ناباوري به پارسا كه اخمش غليظ تر شده است نگاه مي كنم..اين مي تواند يك شوخي بي مزه باشد كه اصلا هم خنده دار نيست

- حاجي اصلا مي فهميد داريد چي مي گيد؟ ..من با ...

- چرا نفهمم ...مواظب حرف زدنت باش دختر جان ..

با عجز مستقيم به حاجي نگاه مي كنم و مي گويم:

- حاجي ايشون جاي برادرم هستن.. چطور از من مي خوايد به جاي سهراب

ناگهان در چشمانم براق مي شود و به تندي مي گويد:

- نكنه فكر مي كني هنوز دختري و بايد برام نازو غمزه بيايم؟

آخ كه چقدر از اين بي پرده حرف زدناي حاجي عذاب مي كشيدم ..انگار نه انگار كه پسر بزرگش اينجا حضور دارد ...

اشك در چشمانم پر مي شود كه سريع رو به پارسا مي گويم:

- تورو خدا شما يه چيزي

حاجي كلامم را قطع مي كند و با پر خاش مي گويد:

romangram.com | @romangraam