#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_69
اتاق نه روشن است نه تاريك...اما يك جورايي دلگير و كسل كننده است ...اما باب ميل حاجي است ...پس اظهار نظر كسي كارساز نيست
- دخترم
سريع سرم را بالا مي اوردم و به لبهاي حاجي با تعجب خيره مي شوم ...سابقه ندارد حاجي به من بگويد دخترم... دوباره نگاهي به پارسا مي كنم كه هنوز با خودش درگير است و لام تا كام حرفي نمي زد.
- مي دوني كه الان نزديك به پنچ ماهي هست كه از زمان مرگ سهراب مي گذره
پارسا با كلافگي دستي به گردنش مي كشد و من با سكوت گوش مي دهم
-خوب اگه پاي اين بچه در ميون نبود مي تونستي هر جايي كه بخواي بري ..اما اون نوه منه ...تنها يادگار پسرمه ...پس نمي توني به تنهايي براش تصميمي بگيري
مي دانستم گير بدهد... هر چي كه بخواهد بايد به دست بياورد ..اين كه ديگه نوه اش بود
اما نمي دانستم كه حضور پارسا اين وسط براي چه بود
تمام نگرانيم اين بود كه بگويد بچه رو به دنيا بياور و خودت از اينجا برو...والا از حاجي هر چه كه فكر مي كردم بر مي امد
- درسته كه عروس اين خانواده هستي .و عضوي از اين خانواده ....البته تا وقتي كه سهراب بود...براي پارسا و سعيد مثل خواهر بودي ...و هواتو داشتن ..اما الان كه سهراب نيست ديگه نمي تونيم انقدر حرفا و متلكاي مردمو تحمل كنيد تازه حرف اونا هم نباشه ..من دوتا پسر عزب تو خونه دارم كه درست نيست...
حرفهايش دارد برايم گران تمام مي شود..زود لب به سخن مي گشايم و مي گويم:
- خوب حاج اقا شما اگه يه خونه ديگه برام اجاره كنيد مي رم تا حرف و حديثي نباشه
-يعني مي خواي نوه امو ازم دور كني ؟
- حاج اقا من كي گفتم؟..فقط گفتم
-بسه نگفتم كه بياي اينجا نظر بدي .... به هر حال 5 ماهي هست كه بيوه شدي ..خانواده اي هم جز برادرت نداري كه اونم سخت مشغول خودشو و زندگيشه ...پس خودت مي موني
- اگه مشكل موندن من اينجا ست كه گفتم
romangram.com | @romangraam