#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_68
چند باري صداي زنگ تلفن پايين را مي شنوم ...در روياهاي خود هستم كه ناگهان در بي هوا باز مي شوم و من از هول خيلي ناشيانه كفش و عكس را زير بالشتم مخفي مي كنم ...
اين دختر كه با جغد شوم مو نمي زند در استانه در ظاهر مي شود..بشدت عصبي مي شوم و مي گويم:
- تو هنوز ادم نشدي ؟
نمي دانم از كجا انقدر طلب دارد كه با گستاخي مي گويد:
- حاجي باهات كار داره
بلند مي شوم و به سمتش مي روم و با خشم سرتا پايش را برانداز مي كنم..اب دهانش را قورت مي دهد و مي گويد:
- يعني باهاتون كار داره
- برو از اتاقم بيرون
عقب عقب بيرون مي رود و من نيز با او از اتاق بيرون مي ايم سينه به سينه ايستاديم كه در را محكم مي بندم و مي گويم:
- الان كه دارم مي رم پايين ..ولي وقتي كه برگشتم..ادمت مي كنم
به او كه مقابلم ايستاده تنه اي مي زنم و به سمت پله ها مي روم ...
- خانوم
مي چرخم... هنوز جلوي در اتاقم ايستاده است
- حاجي توي اتاق كارشون باهاتون كار داره
پوزخندي كه مي زند را دوست ندارم..وقتي مي گويند اتاق كار حاجي ...يعني حرفش خيلي مهم است ..انقدري كه نبايد همه بفهمن...اتاق كار كه نبود ..يك ميز بود و چندتا فرش كه يا رو ي زمين يا روي ديوار جا خوش كرده بودند ...با دوتا گاو صندوق بزرگ ..اخرين بار ي كه به اتاقش رفته بودم به همراه سهراب بود ..كه مي خواست با ما اتمام حجت كند ..اما حالا با من چيكار مي توانست داشته باشد
به سالن كه مي رسم..حاج خانوم را مي بينم ... در حال امر و نهي كردن به زينب بيچاره است ..تا مرا مي بيند ...پشت چشمي نازك مي كند و با همان تنفر مي گويد:
- حاجي خيلي وقته صدات كرده... الان وقت اومدن؟..بايد جلوي پاي خانوم گوسفند قربوني كنيم كه تشريف بيارن
- عصمت تازه بهم گفت
پشتش را به من مي كند و وارد اشپزخونه مي شود
چهره ام را اخم نامحسوسي فرا مي گيرد ...به سمت اتاق حاجي مي روم به پشت در كه مي رسم به سر و وضعم نگاهي مي اندازم ..دامن و پيرهن مشكي و روسري ليز مشكي ..به ظاهر همه چي مرتب است... دو ضربه به در مي كوبم و او با صداي زمخت و بي احساسش مي گويد:
- بيا تو
در را به ارامي باز مي كنم و وارد مي شوم
- درو ببند و بيا اينجا بشين
بر مي گردم و در را مي بندم و به سمت مبلي كه اشاره كرده است مي روم ... مبل را دور مي زنم و مي خواهم بنشينم كه مي بينم روي مبل كناريم پارسا با چهره اي بق كرده نشسته است و به زمين نگاه مي كند.. سرش را حتي بالا نمي اورد ..چند ثانيه اي نگاهش مي كنم كه با اشاره مجدد حاجي كه با ابرو حاليم مي كند كه بنشينم و چيزي نگويم روي مبل مي نشينم و سرم را پايين مي گيرم
romangram.com | @romangraam