#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_67
- حاجي يه نيم ساعتي هست كه اومدن
- حاج خانوم براي چي رفته خونه عمه عزرا؟
- خانوم بريد..بالا استراحت كنيد..خسته نيستيد؟
- مثل اينكه تا الان خوابيده بودما
با صداي زنگ خانه زينب دست از كار مي كشد و به سمت ايفون مي رود و جواب مي دهد
-كي بود؟
- حاج خانوم هستن
سيب سرخي را از داخل ظرف بر مي دارم ...وقتي كه وارد سالن مي شود به سمتش مي رم تا سلام كنم
اما انقدر از چشمانش نفرت و خشم مي بارد كه در دو قدميش بي اراده مي ايستم و او مي گويد:
- به من نزديك نشو
و به سمت اتاقش مي رود...
زينب رنگ پريده و نگران به من نزديك مي شود و مي گويد:
- بريد بالا ..من الان براتون ميوه ميارم
عصمت از گرد راه نرسيده با بي ادبي از كنارم مي گذرد و با بسته هاي خريد به سمت اشپزخانه مي رود..با گنگي به زينب نگاه مي كنم و مي گويم:
- زينب اينجا چه خبره ؟
عصمت با صداي دلخراش و بدي زينب را صدا مي زند و مي گويد:
- زينب بيا اين ميوه ها رو از دستم بگير
اما قبل از رفتنش به سمتم مي ايد و مي گويد:
- خانوم تو روخدا بريد بالا...خواهش مي كنم
- چي شده اخه؟
- من ... من چيزي نمي دونم ولي شما بريد بالا..الان براتون ميوه ميارم ..خواهش مي كنم
ضد حال خورده از پله ها بالا مي روم..باز صداي در مي ايد و اينبار پارسا با ماشينش وارد حياط مي شود...از پنجره راهرو طبقه بالا مي بينم كه به همراه سعيد پياده شدند..
به سمت اتاقم مي روم....و به فكر فرو مي روم...مانده ام چه اتفاقي افتاده كه همه را اينگونه عصبي و نگران كرده است.
با ياد اوري كودكم بي خيال مي شوم و كيفم را را بر مي دارم و ان يك جفت كفش را با سرخوشي بيرون مي اورم و با خنده نگاهشان مي كنم و بعد عكس سو نو گرافي كه قند را بيشتر در دلم اب مي كند.
romangram.com | @romangraam