#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_66
- با حاج خانوم رفتن خونه عمه عزرا
ابروهايم را بالا مي اندازم و اولين قاشق را در دهانم مي گذارم ..مقابلم ايستاده
- چرا اونجا وايستادي؟ من اونطوري نمي تونم بخورم
- خوب شده خانوم؟
- عاليه...
با اينكه از حرفم خوشش امده.. اما باز غمگين و ناراحت است..البته بيشتر به دلشوره مي خورد تا ناراحتي ....از يخچال كمي سبزي خوردن به همراه سالاد هم مي اورد و روي ميز مي گذارد
ريحان تر و تازه اي را بر مي دارم..با همه دلتنگيها باز هم دلم مي خواهد حداقل به يك نفر خوشي دلم را گفته باشم
-زينب ؟.
سريع بر مي گردد و مي گويد:
-بله خانوم ؟
- به نظرت بچه ام پسره يا دختر؟
- هر چه خدا بده خوبه خانوم ..بايد ادم شكر گذار باشه..از قديم گفتن پسر نعمته و دخترم رحمت
- حالا تو فكر مي كني كدومشه؟
هنوز ناراحت است اما با لبخندي ساختگي مي گويد:
- من فكر مي كنم پسر باشه
لبخندم پر رنگتر مي شود..اما هرچقدر من بيشتر شاد مي شوم او بيشتر رنگ پريده و ناراحت مي شود..
- به كسي نگيا...امروز رفته بودم سونوگرافي
حال هيچ چيز را نمي توانم در نگاهش تشخيص دهم ..او بيشتر از عصمت در اين خانه كار كرده است ...تن صدايم را مي اورم پايين و با چشمكي مي گويم:
- بچه ام پسره
در چشمانش اشك حلقه مي زند و مي خندد و تبريك مي گويد..اما انچه كه مي خواهم نيست...انطور كه دلم بخواهد بغلم كند و شادي كند نيست ..با اين وجود مي گذارم به حساب خدمتكار بودن و رو نشدنش ...اين شادي انقدر زياد است كه براي اولين بار غذايم را تا به انتها مي خورم
وقتي بلند مي شوم...با سر به زير ي ....مشغول جمع كردن ميز مي شود...كه من ارام گونه اش را مي بوسم و او شوك زده نگاهم مي كند... مي خندم و مي گويم:
- دستت درد نكنه..خيلي هوس كرده بودم
و او تنها در سكوت لبخند محوي مي زند و به سمت سينك مي رود
شانه هايم را بالا مي اندازم و به سمت اتاقم مي رم..و با خود مي گويم حتما با عصمت حرفش شده است كه انقدر پكر و غمگين است..
بعد از كمي استراحت و خواب... پايين مي ايم ساعت 4 است و خانه در سكوت مطلق است ...به زينب كه در حال چيدن ميوه ها در ظرف است نزديك مي شوم و مي پرسم:
- هيچ كس هنوز نيومده خونه؟
romangram.com | @romangraam