#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_65


بعد از جدا شدن از غزل با حسي نشناخته و با شادي غير قابل وصفي به سمت خانه مي روم...احساس مي كنم همه چيز رنگ و بوي ديگري گرفته است..بي جهت مي خواهم بخندم..قند در دلم اب مي كنند و دل در دلم نيست...

دلم مي خواهد به هر كس كه مي رسم بگويم كودكم پسر است...و اين ذوق سرشار رابه اين ان نشان دهم ...تنها از وسايلي كه غزل گرفته همان يك جفت كفش كوچك ابي را برداشته ام .

اصلا نمي دانم چه بگويم به كه بگويم..گوشيم را در مي اوردم...و از بين نامها به دنبال اشنا ترين نام ها مي گردم...اما هر چه كه پايين مي روم..لبخندم كمتر مي شود..انقدر كه جاي شاديم را غم مي گيرد و جاي لبخندم ...اخمي روي پيشانيم مي افتد..اين يك حقيقت محض است.

من هيچ كسي را ندارم..هيچكس را..قدمهاي تندم ...رفته رفته ارام و كُند مي شوند...احساس خوشم از بين مي رود...لحظه اي سر جايم مي ايستم و به گوشي و به نام برادرم خيره مي شوم...

او بعد از مراسم 7 سهراب رفت و ديگر نيامد حتي يكبار هم با من تماس نگرفت..پس براي چه بايد خوشيم را با او قسمت كنم؟

با خود مي گويم..شايد سرش شلوغ بوده..اما چقدر كه حتي يكبار هم با من تماس نگرفت...

بغض مي كنم..حتي مادري ندارم كه از خوشحالي در آغوشش شادي كنم..اصلا رغبت نمي كنم كه حتي به حاج خانوم هم بگويم...مطمئنم هر كاري مي كند كه در ذوقم زند...

و ديگر اعضاي خانواده كه همه مردن و من روي گفتن ندارم..هرچند فكر مي كنم اگر از بين انها كسي هم باشد كه شادي كند ..تنها سعيد است...

به جلوي خانه كه مي رسم...كليد را در قفل مي چرخانم و به ساعت مچيم همزمان نگاهي مي اندازم..نيم ساعت زودتر از زمان اطلاع داده ام به منزل رسيده ام





احساس بدي دارم..هر وقت كه از جايي خوش بودم..خوشيم در جاي ديگر با اتفاقي ناگوار به تلخ ترين خاطره تبديل مي شد..از اين رو از شادي بسيار امروزم بسيار ترس دارم...

وارد سالن خانه مي شوم.. بوي خوش قرمه سبزي در كل خانه پيچيده ...به سمت اشپزخانه مي روم..زينب در حال اماده كردن وسايل است..مرا مي بيند و با لبخندي سلام مي كند..لبخندي مي زنم و خسته نباشيد مي گويم و وارد اشپرخانه مي شوم ... كيفم را روي ميز مي گذارم و مي گويم:

- چه كردي ؟تمام خونه رو بوي قورمه سبزي برداشته

لبخند غمگيني مي زد و مي گويد:

- براتون بكشم؟

- اخه هنوز به ناهار خيلي مونده

- بذاريد براتون بكشم فكر نكنم امروز همه سر وقت ناهار بخورن

با كمي لبخند مي پرسم :

- چرا؟

و او هيچ نمي گويدو مشغول كشيدن غذا مي شود

..بشقاب را مقابلم مي گذارد كه مي گويم:

- خورشتو بريز روش... اينطوري بيشتر دوست دارم

لبخندي مي زند و مي گويد :

- چشم خانوم

- پس عصمت كو؟

romangram.com | @romangraam