#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_64
- توروخدا گير نده...انقدر خوشحالم كه نمي دونم دارم چي مي گم
چقدر اين بشر را دوست دارم...چقدر ذوق براي دوستش مي كند..و مثل خواهر مراقبش است..دستم را مي كشد و وارد مغازه مي شويم ..انقدر هول است كه نمي داند از كجا شروع كند..من هم كه طبق معمول گيج و واج ايستاده ام و اطرافم را نگاه مي كنم...
هنوز يك دور نزده دستانش پر مي شود..باورم نمي شود اين دختر يك ديوانه به تمام معناست...
****
با نشستن در ماشين هر دو در يك لحظه با شوق بر مي گرديم و به وسايل صندلي عقب چشم مي دوزيم كه مي گويم:
- يكم عجله نكرديم
اما او مي گويد:
- به نظرت اون لباس كلاه داره بهتر نبود ؟بريم اين لباسو با او عوض كنيم
- كاش مي ذاشتي خانواده شوهرمم مي فهميدن بعد مي اومديم خريد
- خواستي تخت و گهواره بگيري... يه جاي خوب مي شناسم بريم اونجا
- حاج خانوم بفهمه ناراحت ميشه
ناگهان چنان سرم فرياد مي زند كه قلبم به دهانم مي ايد و با چشمان گشاد شده به او خيره مي شوم
- اي بابا كوفتمون كردي..حاجي خانوم حاجي ..حاجي خاج خانوم..اگه اونا ذوق داشتن كه زودتر از من نفهم مي بردنت سونو ..مثلا اومديم يه ذوق كنيم ..هي زهر مون كن
حق دارد اما بايد مرا هم درك كند به اندازه كافي در ان خانه مي كشم و مي دانم اين چيزها هم وسيله اي مي شود براي درگيري ديگر
- غزل؟
با دلخوري در حالي كه وسايل را مجددا كنكاش مي كند مي گويد:
- هان؟
- اينا رو مي بري خونه خودت؟
- از اونا مي ترسي ؟
- تو كه اونجا نيستي من اونا رو بهتر از تو مي شناسم..خواهري كن و ببر تازه من هنوز پولشونو بهت ندادم ....هر وقت دادم ازت مي گيرم
- باشه ..اما پولشو نمي خوام..فكر كن من كادومو پيش پيش دادم ..ولي توام گندشو در اوردي با اين خانواده شوهرت ....
سكوت مي كنم ..چه دارم كه بگويم ...
romangram.com | @romangraam