#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_59
امروز چه شده بود كه هر كجا كه مي رفتم او مي امد...از دستش حرصي شده بودم...با ناراحتي و خجالت تكه نان را روي ميز مي گذارم و از اشپزخانه خارج مي شوم
وارد اتاق كه مي شوم .لعنتي مي گويم و به سمت سرويس بهداشتي مي روم و شير اب را باز مي كنم و صورتم را زير شير اب مي برم تا كمي از التهاب دروني و گرمي بدنم كاسته شود .
نا خواسته لبخندي مي زنم...فكر كرده است ترشي مي خواهم ...لبخندم به خنده تبديل مي شود
صورتم را خشك مي كنم و با ياد اوريش از خجالت ارام مي خندم ..از اينكه پارسا بخواهد از اين حرفا بزند و به فكر هوسهاي يك زن باردار باشد ..اصلا نمي تواند در ذات پارسا باشد..اما انگار هست
با صداي ارام ضربه اي به در اتاق به ساعت نگاهي مي اندازم ...در اين نيمه شب چه كسي مي تواند باشد؟
قبل از باز كردن در با تعجب دستي به روسريم مي كشم و در را بسيار كم باز مي كنم به انداز يه نگاه انداختن به بيرون ...اما با ديدن پارسا ان هم سيني به دست با تعجب در را بيشتر باز مي كنم
از رنگ كم سرخ صورتش فهميده ام تا به اينجا هم بايد جانش در امده باشه
- تو كه نگفتي چي مي خواستي ...اونام ظرفاش بزرگ بودن..بيا
نگاهم به داخل سيني مي افتاد... چند كاسه كوچك كه در هر كدام چيزي است...
دهانم باز مانده...كه سيني را جلوتر مي اورد و مي گويد«
-من خوابم مياد.... بگيرش
مي خواهد از اين هم خجالت كشيدنها رها شود ..با عجله دستگيره را رها مي كنم و دو دستي سيني را مي چسيم و او در كمترين زمان ممكن به اتاقش مي رود
قدمي از اتاق بيرون مي ايم ..و بار ديگر به ظرف ترشي ها نگاه مي اندازم ..يعني خوشبختر از من هم كسي مي تواند باشد..همه چيز ان يخچال در اين سيني است..جز ان ماست لعنتي خانگي كه در به در به دنبالش بودم ...كه نيست
سرم را با خنده تكاني مي دهم و با همان ضعفم به اتاقم باز مي گردم
فصل هشتم:
- مي خواي منم باهات بيام؟
- نه خودم مي رم
- امروز نصرتي هم هستا
- باشه ..زودي بر مي گردم
- من همين پايين منتظرتم
شركت همان طبقه همكف قرار دارد..معلوم است يه شركت نوپا ست كه چندان حرفي براي گفتن ندارد
دستگيره را فشار مي دهم و وارد مي شوم ...منتظر يك منشي و دم دستكهايي بود كه در شركت قبلي سهراب ديده بودم ..اما ان كجا و اين كجا
romangram.com | @romangraam