#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_57




در ان روزها اصلا حوصله حرف زدن با من را نداشت...و من فكر مي كردم كه ديگر دوستم ندارد...

او از اينكه خانه اي نداشت ناراحت بود...چيزي را جلوي من بروز نمي داد اما مي دانستم چقدر سختش است... روزي كه حاجي براي اوردن من به ان خانه با او اتمام حجت كرده بود و چقدر شرط و شروط برايش گذاشت بوده ...شروطي كه بعضيهايش را هيچ وقت نفهميدم ...و او برايم نگفت

با اين تفاسير فكر مي كنم قاعده سميرا اصلا درست نيست...مردها هر چقدر هم كه زنهايشان را دوست داشته باشند ...بسته به شرايط رفتارشان عوض مي شود...

در ديدگاه من...مردها زودتر از زنها خرد مي شوند و افسرده ...ان زمان كه ببيند چيزي در خود و توانشان ندارند كه زنهايشان با اطمينان به انها تكيه كنند و عشق بورزند...

مرد من... دوستم داشت .....اما متاسفانه هيچگاه شرايط دوست داشتنش برايش مهيا نشد.

با چيده شدن ميز شام همه از جايشان برخاستن...بوي انواع غذها در بينيم پيچيده شده بود..اما كودكم هيچ كدام را طلب نمي كرد و گاهي با عق زدنهايي كه وادارم مي كرد... مرا از انها دورتر مي كرد...

سميرا برايم جوجه اورده بود ..با اينكه دوستش داشتم ولي نمي توانستم به ان لب بزنم...

همه خوردن و گفتن و خنديدن ..اما من حتي نتوانستم كامي از غذايم بگيرم..حالم بد بود..بيش از حد سرپا بودم...حتي اصرارهاي سميرا هم كارساز نبود ..تنها دعا مي كردم مهماني زودتر تمام شود...

بشقاب غذا روي پاهايم بود.و .هر كس گوشه اي مشغول بود..نرگس كمي انطرف تر و در حالي كه از پنجره مدام به بيرون نگاه مي كرد...لحظه اي به من و ظرف غذايم خيره شد ..مي خواست به سمتم ايد كه حاج خانوم با ظرفي پر از غذا به سمتش رفت و او را تعارف به خوردن كرد

- بيا نرگس جون مامانت ميگه..جوجه دوست داري

نرگس كه تا دقايقي قبل قاشق را مرتب پر مي كرد و در دهانش مي گذاشت رو به حاج خانوم گفت:

- دستتون درد نكنه ..من رژيم دارم..زياد تر از اين ديگه نمي تونم بخورم

- عزيز دلم تو جوني بايد بخوري ...ماشالله هيكلتم كه خوبه

نرگس كه از تعريف حاج خانوم راضي و خشنود شد و ...براي خوشانيد حاج خانوم تكه اي از جوجه را بر مي دارد و مي گويد:

- براي اينكه ناراحت نشيد وگرنه بخدا بيش تر از اين نمي تونم

سميرا با خنده مي گويد:

- خدا بده شانس

پوزخندي مي زنم و مي گويد:

- خدا براي صاحبش نگه داره

- تو كه چيزي نخوردي؟

- بخدا نمي تونم ...كافيه فقط يه ذره بخورم ...اونوقت كه همه چيزو بيارم بالا

با ديدن حالم ديگر اصراري نمي كند

ديد و بازديد تموم شده..غذها خورده شده..حال همه در حال رفتن و اين قسمت از مهماني برايم زيباترين لحظه است.

حاج خانوم براي بدرقه با سايرين به سمت در مي رود اما من نمي توانم قدم از قدم بر دارم...با خداحافظي از سميرا به سختي از پله ها بالا مي رومو با وارد شدن به اتاق و د يدن تختم بدون در اوردن لباسهايم رويش مي افتم و چشمانم را روي هم مي گذارم



romangram.com | @romangraam