#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_55
- ببخشيد اما نمي خواستم ما رو با هم ببينه ..مي دونيد كه
با كلامش بدون مكثي بر مي گردم و بار ديگر سرتا پايش را برانداز مي كنم .نه تغيير رنگي و نه بي قراريي... اما با اين حال بد حالش را مي گيرم:
- بله مي دونم..تبريك مي گم..خيليم بهم ميايد..انشالله كه خوشبخت بشيد
بهت زده نگاهم مي كند و من كه به ياد اورده ام دردهايم را ....از كنارش مي گذرم و بي حرف به سمت ساختمان مي روم.
مهماني همچنان با همان سر و صداها پاي برجاست...حوصله اشان را ندارم...اما چه كنم كه هميشه اجبار ..ناچارم مي كند به تحمل كردن
چند نفري جوياي حالم مي شوند كه البته بيشتر قصدشان فضولي است تا حال و احوال كردن...
زمان به كندي مي گذرد خسته و بي حال از زماني كه برگشته ام روي مبل در گوشه اي از سالن نشسته ام
در اين خانه ...رسم است كه هنگام مهماني هاي بزرگ زن و مرد جدا باشند..حتي براي صرف شام...البته اقوام نزديك در اين بين رفت و امد مي كنند و با يكديگر حرف مي زنند و از حال هم مي پرسند...دستم را روي پيشانيم مي گذارم...و چشمانم را مي بندم..حاج خانوم همش به دور نرگس مي چرخد..طفلك در خودش است و گاهي براي تظاهر هم كه شده است لبخندي مي زند...سميرا گرم گفتگو با اقوام همسرش است و زياد نمي تواند با من باشد..ليوان شربتم را از روي ميز بر مي دارم و به لبهاي خشكم مي رسانمش كه نگاهم به نگاه عمه عزرا و دخترانش مي افتد
ليوان را نرسانده به لبهايم..پايين مي اورم...و سري به نشانه احترام تكان مي دهم...انگار كه منتظر همين حركتم بود كه با تمسخر .....رويش را از من مي گيرد..
حوصله اين مسخره بازيها را ندارم..ترجيح مي دهم در اتاقم باشم تا در اين بزم خسته كننده...
بلند مي شوم و به سمت پله ها مي روم...اما حاج خانوم صدايم مي كند..مي ايستم و بر مي گردم ... مي گويد:
- كجا؟
- حالم خوب نيست..مي رم بالا يكم استراحت كنم
- نه نه نريا الان همه فكر مي كنن از اينكه مهموني گرفتيم ناراحتي...هرچند با اين لباس پوشيدنت پاك ابروي حاجي رو هم بردي
نمي خواهم دهان به هانش شوم..برمي گردم و با بي حالي روي مبل مي نشينم ..بلاخره سميرا ازاد مي شود و سمتم مي ايد و مي گويد:
- از اون موقع كه اومدي هي مي خوام بيام پيشت كه نميشه..دختر رو ديدي تا رفتي بيرون مادر شوهرت به بهونه اي كه بره از پارسا بپرسه ميوه ها رو اوردن فرستادش سراغش.؟
اما نمي دونم اين برادر شوهرت چي بهش گفته بود كه وقتي اومد با يه من عسلم نمي شد خوردش..نگاش كن هنوز ناراحته
چشمانم را به سختي باز مي كنم و مي گويم:
- بابا اين بچه است..پارساي بدبخت كه حال بچه داري.نداره..اين مادرشوهرم براش رفته بچه پيدا كرده
- چيه ؟حالت خوب نيست..؟
romangram.com | @romangraam