#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_54




به نظر نگران مي ايد و لي به روي خودش نمي اورد...و با ناراحتي مي گويد:

- يه دقيقه ادمو تو اين خونه راحت نمي ذارن

انقدر سايه نزديك شده است كه ديگر راه گريزي برايم وجود ندارد...پارسا نزديك به در است..با قدمهاي ارامي خود را به پشت سرش مي رسانم و در تاريكي كه به خاطر ان گلدانها و گلهايشان ايجاد شده ...درست پشت سرش و پشت به او پنهان مي شوم..





او نيز درست مقابلم قرار مي گيرد و زودتر از ان شخص در كوچك گلخانه را باز مي كند

و مي پرسد:

- بله كاري داشتيد؟

تازه از تن صدايش مي فهم ان سايه و ان صداي پر عشوه ...نرگس است ... با تعجب به حرفهايش گوش مي دهم

چهره اش را نمي بينم اما به يقين از لرزش صدايش بايستي سرخ و گلگون شده باشد..از دختري به سن او اين چيزها بعيد نيست

- راستش حاج خانوم

- مادرم و خانوما توي اون ساختمون اصلي هستن..فكر كنم راهو اشتباه اومديد

لحظه اي سكوت مي كنن و او مي گويد:

- مي دونم...من خودم الان اونجا بودم...ولي من اومدم كه..

- ببخشيد...حاجي منتظرمه...بايد برم...واقعا شرمنده

خنده ام گرفته است ..پارسا اين روزها كلي تغيير كرده يا من اشتباه مي كنم...؟





معلوم است به دخترك بيچاره حسابي برخورده است كه زود كوتاه مي ايد و مي گويد:

- بله ..نه خواهش مي كنم....مثل اينكه من بد موقع مزاحمتون شدم

پارسا سكوت مي كند و تاييد مي كند سخنانش را

و صداي قدمهايي كه دور شدنشان را به گوشم مي رساند...هنوز هر دو پشت بهم ايستاده ايم..پارسا براي اطمينان ار رفتنش و من در استشمام بوي تلخ ادكلنش..تا به اين حد به او نزديك نبوده ام

اما لحظه اي بعد با ياد اوري حرفهاي سميرا از خود بيزار مي شوم و با گامهايي از او دور مي شوم و لبه روسريم را دستي مي كشم.....پشتم به اوست در افكار سر درگمي پيچ و تاب مي خورم...كه او اغاز مي كند:





romangram.com | @romangraam