#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_53


دستم را با دستپاچگي از روي شكمم بر مي دارم و با پشت دست سريع اشكها را از گونه و صورتم پاك مي كنم و سرتكان مي دهم ...

اخم مي كند و مي گويد:

- چرا گريه كردي؟

لحظه اي بهت زده نگاهش مي كنم و تند مي گويم:

- نه نه چيزي نيست...ببخشيد

مي خواهم از كنارش بگذرم ... اما با چند قدم بلند خودش را به در مي رساند و جلوي راهم را سد مي كند و مي گويد:

- ميگم چت شده؟

بغض مي كنم و با تندي مي گويم:

-برو كنار ...مي خوام برم

لحن كلام و صدايش به گونه اي است كه مي دانم فقط مي خواهد بپرسد چه دردم است ..حتما نه نگران من است و نه مي خواهد بداند كه چه شده

- اونطوري كه تو داشتي مي دويدي...هر كودني مي فهمه يه چيزيت هست..پس بگو چي شده ؟

سرم را بلند مي كنم...ته مانده اشكها در چشمانم باقي مانده اند...اما روي بر نمي گردانم از ان نگاه پرسشگر..... و شمرده شمرده مي گويم:

- به حاجي بگيد بذاره كه من از اينجا برم...خواهش مي كنم

- كسي اون تو چيزي بهت گفته؟

چرا نمي گذارد دهانم بسته بماند ..كلافه سرم را به چپ و راست مي چرخانم و مي گويم:

- نه ..من اينجا راحت نيستم

- راحت نيستي كه گريه مي كني ؟

عصبي مي شوم و گامي به عقب مي روم

-اقا پارسا

هر دو متعجب به يكديگر خيره مي شويم و ثانيه اي بعد او با گذاشتن انگشت اشاره اش روي بيني مي خواهد سكوت كنم

- اقا پارسا

در كنارم و متفكر ايستاده است و مي گويد:

- بله؟

- توي گلخونه ايد؟

هر دو مي دانيم..ديده شدنمان ان هم...باهم و در اين مكان به نفع هيچكداممان نيست...سايه اي كه از بيرون مي بينم به گلخانه كه سراسر شيشه است نزديك مي شود.



romangram.com | @romangraam