#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_48


- خانوم اگه عقده چشم گفتن داريد..چشم بهتون مي گم چشم

چنان كشيده بر صورتش مي نوازم كه خود باور نمي كنم كار دست من است...اما از تك و تا نمي افتم و با اقتدار مي گويم:

- اخرين بارت باشه كه با من اينطوري حرف مي زني ..تو يه نوكري و منم عروس خانواده ..پس هواي خودتو داشته باش كه كار دستت ندم

دست روي صورتش مانده ... بي حرف با حالت دو از پله ها پايين مي رود ..تمام اعضاي بدنم مي لرزند..من اين كاره نيستم ..قلدري در ذاتم نيست..اما مجبورم كرده اند...كه مثل خودشان باشم...اين شايد مي شد تلافي ان همه حرفي كه پشت سرم گفته بود





به ارامي بعد از پيدا كردن كمي ارامش از پله ها پايين مي ايم ..فعلا جمع.... جمع زنانه است..دخترها با لباسهاي رنگيشان از اين گوشه به ان گوشه مي روند و پچ پچ مي كنند و مي خندند...بزرگترها هر كدام گروه گروه جايي نشسته اند وگرم صحبتند..نگاهم به حاج خانوم مي افتد...اون نيز كت دامن به تن كرده اما نه مانند من تيره ..روشن پوشيده است و موهايش را بالاي سرش جمع كرده و از مهمانهايش پذيرايي مي كند ..اين ميان تنها سياه پوش جمع من هستم.





تنها وسيله زينتيم هم ...همان حلقه ساده اي است كه سهراب به هزار زور و زحمت برايم خريده بود

هر چه پايين تر مي روم نگاه همه بيشتر متوجه حضورم مي شود و بيشتر اخم مي كنند..عمه عزار كه در جاي همشيگيش در اين خانه نشسته است خودش را به ان راه مي زند و جهت ديدش را تغيير مي دهد..پوزخندي مي زنم و ارام سلام مي كنم

جوابها هر چند كوتاه و ارام داده مي شوند..حاج خانوم كه از حضورم با اين سر و وضع سكوت كرده با لبخند ساختگي به سمت مي ايد و مي گويد:

- اينم عروس خانوم ...

اين زن نه مي تواند خوشيش را پنهان كند نه غم و ناراحتيش را ..چنان با ان نگاه غضبناك زير گوشم حرف مي زند كه هر ناداني مي فهمد او از دستم عصبانيست





- لباس تيره تر از اين نبود..همه رو ببين روشن پوشيدن..بيشتر از من كه صاحب عزا نيستي كه سياه پوشيدي..ته دل همه رو خالي كردي دختر ..برو عوضش كن





دستي به زير چانه ام مي كشم و مي گويم:

- با اينا راحت ترم..بقيه هم مختارن هر جور كه مي خوان بگردن...

دهنش باز مانده كه به سمت دختر عموي سهراب مي روم... تنها كسي كه در اين جمع با من خوب است..دوستش دارم..نه خود را مي گيرد و نه از الفاظي كه از ان سر در نمي اورد استفاده مي كند..خود خودش است...قبل از انكه نتايج كنكور بيايد سال پيش شوهرش دادند....مدتي افسرده و بي حال شد ولي باز خوب... خودش را جمع و جور كرده است..همسرش مرد بدي نيست..اما اين دختر مي تواسنت همسر بهتري داشته باشد...خودماني بگويم..حيف شده است

از دور لبخندي مي زند و به سمتم مي ايد..من نيز لبخند كم جاني مي زنم و دستم را به سمتش دراز مي كنم.

با صدايي كه غم دارد از حالم.... در حالي كه در اغوشم مي كشد مي گويد:

- با خودت چيكار كردي ؟چرا انقدر لاغر شدي؟

تنها لبخند مي زنم و از او مي خواهم كه سرپا نيستد و بنشيند

romangram.com | @romangraam