#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_49
همسرش بسيار تعصب دارد..حتي دوست ندارد در جمع زنانه روسريش را باز كند ..او هم به اجبار شالي بر سرش انداخته است... نگاههايش غم دارد اما باز مي خندد و مي گويد:
- مادر شوهرت سنگ تموم گذاشته
- اره ديگه حاج خانومه ديگه
- تو مراسم چهلم كه گفتن هر كسي كه مي خواد مي تونه مراسماشونو بگيره ديگه چه به مهموني گرفتن بود؟
- چي بگم والا..بي خيال اين حرفا ...خودت چيكار مي كني ؟
- اوممم..خودم خونه داري..اشپزي..گرد گيري...بعضي وقتا مهمون داري
- كتابتو چيكار كردي ؟
- دارم مي نويسمش اما وقت نكردم تمومش كنم
- چرا تو كه تو اون خونه دراندشت كاري نداري عين بچه ادم بشين بنويسش
نفس را پر غم بيرون مي دهد و مي گويد:
- بريم اتاقت
چشمكي مي زنم و مي گويم:
- مهمونا اينجان..تو اتاق من هيچ كس نيستا
به شوخي ضربه اي به بازويم مي زند و مي گويد:
- گمشو..پاشو زود بيا
و خودش جلوتر از من مي رود ..مي دانم حضورم در جمع زياد مهم نيست..پس به دنبالش وارد اتاق مي شوم...به سمتش مي روم ..در كيفش را باز مي كند و بسته كادو پيچ شده اي را به سمتم مي گيرد و مي گويد:
- با اين لباس پوشيدنت مي دونم با اين كادويي كه دارم مي دم ... مي خواي سر به تنم نباشه..اما هر وقت خواستي لباساتو عوض كني اينو بپوش...
ناراحت كه شده ام اما ادب حكم مي كند كه بگيرمش... ان هم از دوستي كه هميشه با من است
- ممنون چرا زحمت كشيدي ؟
- زحمتي نبود فدات...بدو بريم پايين تا صداي مادر شوهرت در نيومده
با خنده كادو را روي ميز عسلي مي گذارم و همراهش از اتاق خارج مي شوم .... سرش را به زير گوشم مي برد و مي گويد:
- امروز دختر دايي سهرابم مياد
- هموني كه پزشكي مي خونه؟
- اوهوم...شنيدم مخصوصم دعوتش كردن
لبخندي مي زنم و مي گويم:
- چرا؟
romangram.com | @romangraam