#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_46






- تازه با او خرابكاريت وقتي گفتم دنبال كاري ..گفت چشم ..ديگه چي مي خواي ؟

- باشه گفتم كه ....فردا....

- اين استاد فرزامي هم التماس دعا داشت يه زيارتت كنه و ببين اين مهناز رسولي كيه كه هنوز سر كلاسش نرفته ....امروزم مي خواست حذفت كنه كه من و نصرتي يه لنگه پا پريدم وسط حرفاشو گفتيم ...كه هفته بعد مياي

- حتما تمام زندگيمو براش شرح داديد؟

- به جون مهناز ..به جون اون خواهر زاده عزيزم كه تو شكمت داره حالي به هولي مي كنه من يكي اين بار..هيچ زري نزدم ...اگه بنا به يقه گرفتن برو يقه نصرتي رو بگير

...تا اومدم يه چيز سر هم كنم..قصه فوت سهرابو مثلا سر بسته برا ش گفت





انقدر حرصم گرفته است كه مي خواهم هر چه بد و بيراه است در دم نثار نصرتي كنم اما چون دم دست نيست همه را سر غزل خالي مي كنم و مي گويم :





- گندت بزنن غزل ..گند..كه از ريشه خرابي

و تماس را قطع مي كنم .و با خود مي گويم... .اين هم از دوشي كه بايد سرحالم مي كرد





فصل هفتم:





از مرگ سهراب 4 ماه مي گذرد و حال حاجي مي خواهد با جمع كردن فك و فاميل و اشنا بار ديگر انها را دور هم جمع كند و بگويد...اگر مراسمي دارند نيازي نيست تا سال سهراب صبر كنند.....و به اين بهانه همه را به مهمانيش دعوت كرده است.





از صبح كه غزل رفته است روي اعصابم..حال و حوصله درستي ندارم...با اين وجود با تمام سختي دستي به سر و روي اتاق مي كشم كه به ظاهر تميز به نظر رسد...ساعت 5 بعد از ظهر است كه صداي زنگ خانه خبر از ورود اولين مهمانها را مي دهد...

در حالي كه كت دامن مشكيم را به تن كرده ام..روسريم را را روي سر مرتب مي كنم و براي اخرين بار به بوت هاي ساق بلندم نظري مي اندازم كه گردي رويشان ننشسته باشد.....

مقابل اينه به پهلو مي ايستادم و دستم را روي شكمم مي گذارم...تا برجستگيش را ببينم...انقدر لاغر شده ام كه اين كت و دامن هم به نظرم روي اندامم زار مي زنند.....اما انگار خبري نيست از اين طفل معصوم .همچون پدرش ..قدرتي براي خودنمايي ندارد...

romangram.com | @romangraam