#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_45
زير دوش اب كه قرار مي گيرم...اولين چيزي كه به ذهنم خطور مي كند رفتن از اينجاست..ماندنم نه براي خودم خوب است نه براي پارسا...تازه معناي نگاهاي مادرش را مي فهم...اما چگونه و به كجا بايد بروم؟..اين فكر مثل خوره بر جانم افتاده..حتي پولي ندارم كه شبي را تا به صبح با ان.... جايي سر كنم
اب سرد را بيشتر باز مي كنم..كه با شنيدن صداي زنگ گوشيم در كوتاهترين زمان ممكن از حمام خارج مي شوم...
با ديدن نام غزل سريع جواب مي دهم
- سلام مامان مهناز فندوقي ...مگه نمي دونستي امروز كلاس داريم؟..هر چي منتظرت شدم ...ديدم كه بلهههه سركارم ..كجايي تو پس؟
- حالم خوب نبود.. غزل اگه مي اومدم دانشگاه... همه از حال و روزم مي فهميدن كه چمه
- اينطوري كه نميشه فدات شم..ترم اخره..من اينجا هم كه هر چقدر به اين اون رو بندازم ...بازم بايد خودت باشي
- فقط براي همينا زنگ زدي ؟
- نه گفتم بيام دنبالت باهم بريم همون شركتي كه گفتم
با ناراحتي روي تخت مي نشينم و در حالي كه موهايم را خشك مي كنم مي گويم:
- الوچه كم عقل خودم ..گفتم من اون شركت نميام ..دور اونجا رو يه خط قرمز بكش
- به جون مهناز جاي ديگه اي سراغ ندارم ..ميگي چيكار كنم ؟بابا به درك كه نصرتي اونجاست..چيكار به اون داري؟ ..جاي خوبيه از دستش نده الاغ جون
- باشه فقط براي اينكه جلوي نصرتي ضايع نشي ميام..اما گفته باشم..من اونجا كار نمي كنم ..حالا فردا خوبه بريم؟
- تو چرا اين مرغت يه پا داره دختر خوب ...مي دوني چيه؟... اصلا بايد من برم... شخصا از اين نصرتي بپرسم چرا مهناز رسولي با تو مشكل داره؟
- من مشكلي با كسي ندارم
- دِ داري قربونت بشم..اون از اون برخورد افتضاحت سر كلاس كه زدي تو پرش كه رفت و خفه خون گرفت ..بيچاره اومده بود كه مثلا بهت تسليت بگه كه اگه نمي گفت سنگين تر بود عزيز دلم
نفسم را پر صدا بيرون مي دهم..اما او همچنان دهانش مي جنبد
romangram.com | @romangraam