#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_43
براي چندمين بار بالا مي اورم...فكر مي كنم صداي عق زدنهايم هم تا به طبقه پايين به گوش مي رسد..روي روشويي خم شده ام كمي مي خواهم سرم را بالا بياورم كه باز هجوم مي اورد انچه درون معده ام است...حالا مطمئنم كه ديگر چيزي باقي نمانده است..
ناي ايستادن ندارم..به سختي مشتي اب بر صورتم مي پاشم ...دستم را روي چار چوب مي گذارم و از دستشويي اتاقم خارج مي شوم..نگاهم روي وسايل اتاقي است كه مدتهاست تميزشان نكرده ام
..حالم بدست....مدام احساس كوفتگي و خستگي مي كنم..دلم مي خوهد بخوابم...دلم يك ليوان اب سرد و خنك مي خواهد انگار اين تشنگي لعنتي بر طرف شدني نيست ....تنها يك هوس از ابتدا كرده ام كه هنوز براورده نشده است و ان يك قاچ هندوانه سرخ و شيرين ابدار است كه دلم برايش پر مي كشد..
نگاهم به سبد لباسهاي كثيف مي افتد..بايد فكري به حالشان كنم...تا چند روز ديگر حتي لباسي براي پوشيدن هم نخواهم داشت...نه اينكه دختر شلخته اي باشم..نه..بخدا در توانم نيست ...نه قدرتش را دارم و نه استقامتش را...كمرم به شدت درد مي كند..دردي بدتر از همه ان دردهايي كه هر ماه به سراغم مي ايند.
عصمت انگار تميز كردن اين اتاق را به فراموشي سپرده است...كه حتي يك نگاه هم به ان نمي اندازد
كنار تخت مي نشينم و سبد لباسها را به سمت خود مي كشانم.....تا لباسهايي كه لازم دارم را براي شست شو جدا كنم ..اما نمي توانم ..و سرم را به لبه تخت تكيه مي دهم و چشمانم را مي بندم
چند دقيقه اي كه مي گذرد با صداي پچ پچي كه از راه رو مي شنوم هوشيار مي شوم....صداها زيادي مبهم است اهميتي نمي دهم ..اما با شنيدن نامم به يكباره گوشهايم تيز مي شوند...
تلاش مي كنم بفهمند چه مي گويندولي فاصله ام از در بسيار است..درِ اتاق.... نيمه باز است...دستم را به لبه تخت مي چسبانم و بلند مي شوم...و بي صدا به در نزديك مي شوم...صدا بي گمان... صداي عصمت است
- حاج خانوم خيلي ناراحته...حقم داره ...اصلا وقتي ديدم باهم اومدن ..از تعجب دوتا شاخ گنده بالاي سرم در اوردم
- اون بنده خدا گفت كه چرا باهمن
- زينب به خدا خيلي ساده اي..دختره پرو با چه رويي با اقا پارسا بلند شده رفته دكتر
- خدايش راست مي گي.... خيلي رو مي خواد
- از من گفتن... ببين كي گفتم... اين دختره يه فكرايي داره
- زشته عصمت ....اين حرفا بهش نمياد
- همه كه نبايد همه چي بهشون بياد ...ببين چطور بين برادرا افتاده و خون به دل حاجي و حاج خانوم مي كنه
- دختره بيچاره نا نداره راه بره... اونوقت ميشينه به اين چيزا فكر مي كنه ؟
- همش نقشه است ..بازيشه... دختره چشم سفيد....فكر كنم بچه اشم دختره
- چند ماهشه...؟
romangram.com | @romangraam