#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_42


دستي به موهايش مي كشد و در را مي بندد و به من نزديك مي شود و مي گويد:

- من ادم دروغ گويي نيستم..لا اقل براي هر چيزي دروغ نمي گم مثل پروفن خوردنت موقعه اي كه بارداري.. يا مثل رفتن به شركتي كه نمي دونم كجاست و براي چي رفتي





اگه اون حرفا رو نمي زدم..باور نمي كردن..حتما ميگي برات مهم نيست باور كنن يا نه...اما مني كه مي شناسمت..تو خونه بند بشو نيستي ..كافي بود مي فهميدن رفتي شركت..ديگه بيست و چهار ساعته كشيكتو مي دادن كه مبادا از خونه بري بيرون...حالا اگه بازم فكر مي كني كه نبايد اون حرفا رو مي زدم ..مي توني بري پايينو همه چي رو بهشون بگي ...





سكوت مي توانست تنها جوابي باشد در برابر همه ناراحتيها و تشكر كردنهايم.....او دروغ گفته بود و ناراحتم كرد بود اما در پس دروغش..مي خواست هوايم را هم داشته باشد كه مبادا ازاديهاي كوچكم را هم از دست بدهم ...

نمي فهميدمش....پسر كم حرف و اخموي حاجي به ياريم امده بود ...هر چند كه ناچيز بود..اما من نبايد گلگي مي كردم ...همين هم برايم كافي بود ...شايد هم غنيمت





- من مي رم پايين به عصمت مي گم بيرون نتونستي چيزي بخوري ..و يه چيز برات بياره

سرم را با پشيماني بالا مي اوردم ومي گويم:

- پس خودتون چي ؟

عصبي است و كلافه..مي دانم تحمل هيچ يك از ماها را ندارد..اما تحمل مي كند بر خلاف پدرش

- من بايد برگردم شركت..كلي از كارام مونده..احتمالا دير وقت بيام..در مورد دكتر م اگه ازت پرسيدن بگو..وضعيتتو چك كرده و چندتا قرص ساده هميشگي رو برات نوشته ..توضيح بيشترم نده





راحت بود...يا برايش فرقي نمي كرد كه اين گونه بي خيال در مورد همه چيز صحبت مي كرد ..

به سمت در مي رود از جايم بر مي خيزم و مي گويم:

- ممنون بابت همه چي ...اونجايي كه رفتم شركتي بود كه سهراب توش كار مي كرد..رفتم نقشه هايي كه تو دست سهراب مونده بودو بهشون بدم...

- به منم مي دادي مي تونستم به دستشون برسونم

- اخه كارو خودم تكميل كردم و بهشون گفتم كه خودم مي برمشون

- باشه..در ضمن من نمي خوام جز به جز بهم بگي كجايي ...چون چنين حقي رو من ندارم كه ازت بخوام .....چه من ..چه حاجي ...حاجي هم نبايد اينو ازت بخواد..اما يهو بي خبر نرو جايي فوقش بگو بيروني و تا چند ساعت بعد بر مي گردي ..اينطوري براي همه بهتره...باشه؟

- چشم..حق باشماست ..بازم ممنون

فصل ششم:

romangram.com | @romangraam