#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_40


از خجالت ديگر نفسم بالا نمي امد ..فهميدم ديگر نمي خواهد صدايم را بشنود ..حقم داشت...





به جلوي در خانه رسيدم... دوبار بوق زد و نفسش را بيرون داد و گفت:

- بهشون گفتم با من بودي ....يادت نره

با ناباوري به نيم رخ اخمويش خيره شدم....حال شرمندگي هم به خجالت كشيدنم هم اضافه شده بود..





صداي سنگ ريزها ريز لاستيك هاي ماشينش تنها صدايي بود كه شايد مي تواسنت كمي ارامش به جانم بيفكند

هنوز به ساختمان نزديك نشده بوديم كه سعيد خارج شد و با لبخند شيطنت باري دستانش را در جيب شلوارش فرو برد و به ستون مقابل در ورودي تيكه داد

با ديدنش بي اراده خنده ام گرفت..و با خودم گفتم در اين گير و بيرو ..اين يكي را كم داشتم

با پياده شدن از ماشين سعيد چشمكي به من زد و رو به برادرش گفت:

- حاجي تو منتظرته

و من تنها كه كنارش ايستاده بودم شنيديم كه گفت:

- اصلا من براي چي مي رم سركار ؟





حاجي چون شير زخم خورده اماده غرش است و حاج خانوم با كينه نگاهش بين من و پارسا رد و بدل مي شود...سعيد كه كسي به نظر و گفته هايش اهميتي نمي دهد عقب ايستاده

نگاهم به ميز ناهار خوري مي افتد همه چيز دست نخورده است...ضرب اهنگ ساعت قديمي خانه ساعت دو را نشان مي دهد.

پارسا كه از همان بدو ورود بي خيال به سمت دستشويي رفته بود تا دستهايش را بشويد

و من هاج واج همچون گناهكاران در اين ميان ايستاده ام...صداي بستن در دستشويي كه مي ايد سرم را به عقب مي چرخانم...از نگاهم ترس را مي خواند ولي باز هم بي خيال است به وسط سالن و به كنار من مي رسد و رو به جمع مي گويد:

- خيره..چرا همه ساكتين؟..چرا ناهار نخوردين...؟

عصمت كه كنار ميز ايستاده شيرين زباني مي كند و مي گويد:

- اقا پارسا ناهار شركت خوردين يا براتون يه سرويس بيارم ...

با حوله كه در دست دارد بار ديگر دستانش را در ان مي فشرد و حوله را به سمت عصمت مي گيرد و مي گويد:

- ممنون خورديم

romangram.com | @romangraam