#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_38
- با اين شرايط كارم مي خواستي ؟
چه مي توانستم بگويم...شرايطم بسيار بد بود...بسيار...حتي خودم هم نمي دانستم چه بايد بكنم
گوشيم زنگ خورد..جواب دادم:
- كجايي؟
سرم را بلند كردم.. و ماشين را ديدم و گفتم:
- الان ميام
با قطع تماس خم شدم و وسايلم را از روي صندلي عقب برداشتم و گونه غزل را كه بسيار ناراحت بود را...نه از رفتارم بلكه از بخت بدم بوسيدم و با لبخندي گفتم:
-جون نصرتي يه خوبي كنو يه كار خارج از حيطه نصرتي برام پيدا كن
انگشتي به زير بينيش كشيد و گفت:
- ادم باش..پُش سر شوووورم عين ادم حرف بزن
و هر دو با غم خنديديم ..پياده شدم..اشك در چشمانم حلقه زده بود...سرم را پايين اوردم و گفتم:
-باهات تماس م گيرم..
سرش را تكاني داد و گفت:
- بسلامت
به ماشين كه نزديك شدم ..در جلو را برايم باز كرد ...قبل از سوار شدن نگاهي به غزل كه ببينده ما بود كردم و نشستم و در را بستم و گفتم:
- سلام
نفسش را بيرون داد و ماشين را روشن كرد و حركت كرد..اما نه به سمت خانه بلكه به سمت خيابان اصلي راند كه با پوزخند گفتم:
- فكر كردم سقف خونه رو بالا سرتون خراب كردن كه انقدر عجله داشتيد برگردم خونه؟
جوابي نداد باز خودم گفتم:
- ببينيد من ترم اخرم..معلومه كه همه چيم زياد نمي تونه طبق روال باشه..اينكه سر ساعت برم سر ساعت بيام...من نمي دونم حاج چه اصراري داره كه
ناگهان ماشين را گوشه اي پارك كرد و با خشم به سمتم چرخيد..كه بقيه حرفايم در دهانم ماسيد
ترسيده از نوع نگاهش..سكوت كرده بودم..عينكش را از روي صورت برداشت و به من خيره شد و گفت:
-ببين ..نمي دونم سهراب تا حالا در مورد خانواده اش چيا بهت گفته ..اما من توقع دارم ...بعد از 2 سال زندگي كردن تو ي اون خونه و بين اون ادما ...خيلي چيزا دستگيرت شده باشه..بهت نمياد دختر ساده و خنگي باشي.....
romangram.com | @romangraam