#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_35


- حالا همچين مي گي كه انگار قبول كردن

تلاش مي كند كه در ديد مستقيمم نباشد

- خو..نصرتي يه جاي ديگه ام معرفي كرده بود

استانه صبرم هر لحظه در حال انفجار است...در حالي كه اصلا به من نگاه نمي كند دوباره ظرف سيب زميني را بر مي دارد و مي گويد :

- شركت بزرگي نيست ...اما ادماش خوبن.. مطمئنه...ناراحت نشيا...خود نصرتيم توش مشغول به كاره

- من موندم تو با اين همه هلاك كردن خودت تو پيدا كردن كار ..چطوره كه هنوز زنده اي

چنان به خنده مي افتاد كه ديگر نمي تواند نفس بكشد .. حرص مي خورم و او مي خندد.

سفارشها كه روي ميز قرار مي گيرد ...با لحن با نمكي مي گويد:





- تو با اين جيگر من چه مشكلي داري اخه؟اون اونجا سرش به كار خودش گرمه... توام مي ري و اونجا كاري مي كني..ضرر كه نداره يه مدت باش اگه خوب نبود در بيا..بخدا پوستم عين هو مار تركيده انقدر برات اين درو اون در زدم

هيچ ميلي به خوردن پيتزاي مقابلم ندارم..ديدنش هم حالم را بد مي كند..اما او تا جايي كه مي تواند تكه ها را بر مي دارد و مي خورد..تا جايي كه به پيتزاي من هم ناخونك مي زند و تنها دو تكه برايم باقي مي گذارد...

و در حالي كه گوشه لبهايش را با ظرافت دخترانه اش كه هيچ ربطي به ان خوردن وحشتناك ندارد پاك مي كند و مي دگويد:

- اين غذا اصلا برات خوب نيست مامان مهناز ..دو تكه گذاشتم كه چشمت نمونه..كه فردا پس فردا خواهر زاده ام عقده اي نشه

از جايم بر مي خيزم و مي گويم :

- به نصرتي بگو ..كار گير اورده..كار نمي خواد..ديگه زحمت نكشه

لبهايش را كج و معوج مي كند و با چشمان قهوه ايش سرپايم را براندازي مي كند و براي حرص دادنم مي گويد:

- اره والا...كار نمي خواي يا كارگير اوردي كه ..انقدر دماغت بالاست مامان مهناز ؟...مردم كه علاف جنابعالي نيستن كه تو هر وقت خواستي بهشون بگي بگرد نخواستي بگي نگرد...نصرتي هم كه عاشق چشم و ابروي تو نيست كه هي به اين اون رو بندازه..مسلمه كه عاشق منه و بخاطر من براي تو اينكارا رو مي كنه





به ساعتم نگاهي مي اندازم و با وحشت مي گويم:

- واي دير شد

از نگرانيم از جايش بر مي خيزد و مي گويد:

- چي شده ؟

-ساعت يك شده

- خوب يك شده بذار دوم بشه كه تنها نشه

romangram.com | @romangraam