#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_32
با انگشت اشاره اش گونه اش را مي خاراند و مي گويد:
- نوع كارو ايده ررو دوست دارم..اما معتقدم بهتر از اينم مي تونه باشه..با اون همه نور يكه داريم..گذاشتن اون پنجره ها عملا كار به صرفه اي نيست
باد اطمينان به نفس چنان فروكش كرده است كه شك دارم ديگر چيزي از حرفاهايشان را بفهم ..
ايزدپناه به دنبال گوشيش كه مدام زنگ مي زند به طرف ميز مي رود و من مي مانم . جلائي ...با دقت در نقشه ها گم شده است ..ديگر نمي خواهم اينجا بمانم ..چهره ام زيادي پكر شده است...كه با حرفش غافلگيرم مي كند:
- ناراحت نشيد..توي كار نميشه بخاطر خوشايند ديگري خيلي چيزا رو ناديده گرفت...
فكرم نكنيد چون شما كارو انجام داديد ما هي مي خوايم ايراد بگيريم..حتي زماني كه مهندسم كارو مي اوردن ...ما همگي نظر مي داديم و گاهي قسمتي بنا به خواسته جمع تغيير مي كرد..براي همه ما كه اينجا كار مي كنيم ..اين يه چيز طبيعيه
- ولي من ناراحت نشدم
نيشخندي مي زند و مي گويد:
- اگه نشده باشيد كه خوبه
فهميده ام كه حرفم را باور نكرده است...در واقع همينطور بود..ناراحت شده بودم و او مي خواست اعتراف بگيرد كه همچنان نگاهم مي كرد:
- بله براي اولين بار توقع اين همه سختگيري رو نداشتم..البته حق با شماست به هر حال نميشه الكي اون همه ادما رو بدون دقت براي كار فرستاد اونجا..در هر صورت اميدوارم تونسته باشم كمكي كرده باشم...از اينك اين فرصتو به من داديد خيلي ممنونتونم...
- شما در ستونو تموم كرديد؟
-ترم اخر كارشناسي ارشد هستم
-لبخندي مي زند و مي گويد:
- عاليه..موفق باشيد
- با اجازه اتون ديگه مزاحمتون نميشم...
- خواهش مي كنم اين چه حرفيه..خوشحال شديم ...
ايزدپناه كه مدتي قبل براي صحبت تلفنيش از اتاق بيرون رفته بود... به اتاق باز مي گردد..كيفم را از روي مبل برمي دارم و بار ديگر از مهندس جلائي خداحافظي مي كنم..ايزدپناه كه تازه متوجه رفتنم شده است بار ديگر از من تشكر مي كند و تا دم در به همراه جلائي بدرقه ام مي كنن كه زياد خوشايند منشي جوان شركت نيست
- بازم ممنون به خاطر نقشه ها
ايزدپناه زيادي اهل تكه تعارف كردن است بر عكس جلائي كه در عين خنده رويي رك حرفهايش را مي زند و نظر مي دهد
- خواهش مي كنم..فقط كاش زودتر مي اوردمشون...
جلائي دستش را جيب شلوارش فرو مي برد و مي گويد:
- خانوم حشتمي ..كار بد نشده ..كه فكر مي كنيد قراره ما از اول دوباره نقشه ها رو بكشيم..در ضمن خوشحال ميشم كه باز شما رو ببينيم
لبخند تلخي مي زنم و با تشكري ديگر از انها خداحافظي مي كنم و از شركت خارج مي كنم ...حالم گرفته شده است اساسي ..اما انان هم حق دارند...براي اولين تاكسي كه مي بينم دست تكان مي دهم و سوار مي شوم و گوشيم را در مي اورم و شماره غزل را مي گيرم
- مهناز به خدا خيلي حلال زاده اي داشتيم با برو بچ غيبتتو مي كرديم
- ربطي به حلال زده بودنم نداره...كارتون از صبح تا شب همينه
romangram.com | @romangraam