#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_30
با جا به جا كردن نقشه ها در دستم...به سمت اتاق مي رود و ضربه ارامي به در مي زنم ..و ان صداي پر تحكم و رسا مي گويد بفرماييد و من با يك نفس حبس شده در سينه وارد اتاق..مي شوم
قدش نه بلند است و نه كوتاه ..متوسط اما از من بلند تر است...با موهاي خرمايي تيره و بسيار خوش پوش در ان كت و شلوار طوسي رنگ... با صورتي اصلاح كرده
از جايش بر خاسته و به استقبالم مي ايد ...لبخند محوي مي زنم و زودتر از او سلام مي كنم
با جواب دادن سلامم..ان هم به گرمي در خواست مي كند كه روي يكي از راحتيهاي مقابل ميز شكيلش بنشينم...
با نشستنم من باب اشنايي خود را كاميار ايزدپناه معرفي مي كند و بسيار از اشناييم خوشوقت مي شود...من هم به ظاهر بايد چنين احساس داشته باشم كه ندارم ..پس فقط لبحند مي زنم
در همان لحظه پيرمرد مسني سيني به دست با ضربه اي به در وارد اتاق مي شود و سلام كوتاهي مي دهد و فنجان چايي را مقابلم قرار مي دهد
كمي معذب مي شوم...و منتظر مي شودكه پيرمرد برود..با بسته شدن در نقشه ها را روي ميز مقابلمان قرار مي دهم و مي گويم:
- اميدوارم همون چيزي شده باشه كه شما مي خوايد
لبخندي مي زند و مي گويد:
- حتما همين طوره ..فقط اجازه بديد به مهندس جلائي هم بگم بيان ..بايد ايشونم باشن
- بله حتما
تا بلند شود و تماسي با مهندس بگيرد ..با چشم به نما و دكوراسيون داخلي اتاق نگاهي مي اندازم ..همه چيز عالي است ..مدرن و به روز
با نشستنش دستي به لبه منقعه ام مي كشم و مي گويم :
- در واقع من هر چيزي كه مهندس مي خواسته بكشه رو كشيدم..پس از اين بابت خيالت جمع باشه كه سليقه زنانه اي در كار نيست
- خجالتمون نديد خانوم مهندس ..خدا بيامرزه مهندسو... هيچ وقت بروز نداده بودند كه همسرشونم
با باز شدن در... سخنانش نصفه نيمه رها مي شود و هر دو به در ورودي خيره مي شويم
با ديدنش تنها يك كلام در مغز و زبانم جاري مي شود:
« در يك كلام...زيبا ست »
با لبخندي كه دندانهاي سفيدش را به نمايش گذاشته است وارد اتاق مي شود..از جايم بر مي خيزم تا اداي احترامي كرده باشم كه سريع قبل از هر گفتگويي... ايزدپناه به مهندس جلائي مي گويد:
- ايشون همسر مهندس حشمتي هستند
romangram.com | @romangraam