#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_29


- خواهش ..قابلي نداشت.. تا باشه از اين خبر دادنا...

و خنده كوتاهم به همراه سر تكان دادني كه جز تاسف براي خودم نيست





***





هميشه سهراب مي گفت..شركت بزرگ و معتبري است..اما واقعا فكر نمي كردم اين گونه باشد...شركتي بزرگ در بهترين نقطه شهر ..كه بي گمان كسي در انتخابش كمتر به ترديد مي افتاد...از نام و ظاهرش معلوم بود كه بايد كادري مجرب و توانا داشته باشد .





با وارد شدن به شركت و ديدن بعضي از كاركنان از اينكه تيپ ساده اي زده ام پشيمان مي شوم..اما انقدرها هم مهم نيست..چون بنا نبود براي هميشه انجا رفت و امد داشته باشم





به جلوي ميز منشي كه مي رسم سرش را با هزار ناز و عشوه بلند مي كند و نگاهي به سرتا پايم مي اندازد

معلوم است مورد پسندش واقع نشده ام كه به ادامه ور رفتن با وسايل روي ميزش مشغول مي شود...از بي ادبيش ناراحت مي شوم و مي گويم:

- ببخشيد امروز با مهندس..... قرار داشتم

زورش مي ايد كه سرش را كمي بالاتر بيارود و تنها چشمانش را به سمت چشمانم حركت مي دهد و مي پرسد:

- چيكارشون داريد؟اصلا وقت قبلي داشتيد؟

- وقت نه ..اما تلفني باهاشون صحبت كرده بودم و گفته بودن امروز خدمتشون برسم

به زور مي پرسيد:

- اسمتون؟

- حشمتي هستم

چند لحظه اي سوالي نگاهم مي كند ..اما زمان زيادي طول نمي كشد كه با جوابي كه از درون به خود مي دهد سوالش را قورت مي دهد و داخلي رياست را مي گيرد و ضمن حرف زدن بار ديگر نامم را مي پرسد

با گذاشتن گوشي سر جايش...دوباره با سر رسيدي كه تنها ورقش مي زد ور مي رود و بعد از چند ثانيه اي طلبكارانه مي گويد:

- چرا نمي ري تو؟

نفسم را پر صدا بيرون مي دهم ...و جوابي به بي ادبيش نمي دهد... چون مطمئنم اين افراد لايق جواب دادن و يا حتي دهان به دهان شدن هم نيستند...

romangram.com | @romangraam