#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_28
- به حاجي بگيد من اينجا درس و دانشگاه دارم.. لاقل به خاطر تمام زحمتايي كه تو اين سالها كشيدم..جيم نمي شم كه برم ..پس بهشون بگيد..خيالشون راحت باشه تا اين بچه به دنيا بياد من تو اين خونه هستم و سعي مي كنم خودمو با ادماي اين خونه سازگار كنم ..شما هم لازم نيست ..دم به دقيقه از كار و زندگيتون بزنيد و بيفتيد دنبالم ...
از خجالت حتي صدايش در نمياد
- من
- اقا پارسا من ناراحت نشدم.. مي دونم كه شما هم مجبوريد..براي اينكه شما هم ديگه اذيت نشيد ...هر وقت خواستم برم بيرون بهتون اطلاع مي دم كه كمتر اب تو دل حاجي تكون بخوره ...با اجازه
وقتي در را مي بندم..حس شرم و ناراحتي را مي توانم به راحتي در ان چهره بي احساس ببينم..او ناچار است چون من ..و هر دو محكوميم به سكوت..سكوتي به وسعت تمام فريادهايي كه شايد در جايي چون قلبمان مدفون شده بود...و من به احتمال زياد بيش از او مدفون شده دارم و انتظار ازاديشان را لحظه شماري مي كنم.
فصل پنجم:
بلاخره روز تحويل كار... فرا مي رسد...كار تمام است..چندين و چند بار جوانب كار را سنجيده ام و ان را بررسي كرده ام..نمي خواهم كوچكترين اشتباهي وجود داشته باشد..استرس كه ديگر امانم را بريده...ترجيح مي دم با همان تيپ ساده به شركت بروم...مانتو و مقنعه مشكي ...و يك شلوار جين ..
در محيطهاي جديد هيچگاه راحت نبوده ام...براي حرف در نيامدن از حاج خانوم و بقيه اهل خانه هم خوب است...چرا بايد بي جهت دنبال دردسر باشم.؟
نگاهي به ساعت كوچك روي شومينه اتاق مي اندازم ..8 و شانزده دقيقه است ..بايد تا 9 خود را به انجا رساندم...نمي خواهم نزديك ظهر باشد..شايد از ان ور هم به غزل سر زدم..
وسايل را كه بر مي دارم به ياد حرف چند روز پيشم مي افتم كه به پارسا گفته بودم هر كجا كه بروم او را خبر دار خواهم كرد ...حرف كه از دهان در امده..ديگر در امده است و ناچاري بايد بدان عمل كرد...پس بسوزد دهاني كه بي موقع باز مي شود...دوباره وسايل را روي تخت مي گذارم و خود لبه تخت مي نشينم..گوشيم را كه در مي اورم به دنبال اسمش مي گردم...
خوب به ياد دارم كه سهراب روزي به من مي گفت :
«شماره اشو داشته باش..شايد يه روزي به كارت اومد...»
و امروز چه به كار امده است اين شماره...مي خواهم دكمه سبز را فشار دهم ..اما با خود مي گويم:
- يه اس ام اس كافيه ...ديگه زنگ زدنم چيه
و انگاه اس ام اسي با اين مضمون سند مي كنم
« دارم ميرم دانشگاه و تا 12 بر مي گردم »
لزومي به گفتن واقعيت در خود نمي بينم..دوست ندارم كسي را روي خود حساس كنم ..وسايل را كه بر مي دارم پيامي از او مي رسد:
«ممنون»
ناگاه با خواندن پيامش حسي چون شيطنت هاي دوره تجرد و دانشجويي در من زنده مي شوند...و سر خوشانه براي طرف نامرئيم تعظيم كوتاهي مي كنم و با صداي لوسي مي گويم:
romangram.com | @romangraam