#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_25


- اون يكي چي؟

شانه هايم را بالا مي اندازم..انگار سوال كنكور است و در چند گزينه گير كرده ام..خوب است ..؟بد است؟ ..يا بي خيال ..و تنها براي پاسخ دادن به پرسشش مي گويم:

- خوبه..ارومه..سرش تو كار خودشه

- پس با پدر شوهرت مشكل داري..راستي سهراب پسر وسطي بود؟

فقط سر تكان مي دهم

- پس اون بزرگه چرا اول زن نگرفته ؟

دوباره دست را به زير چانه مي برم و مي گويم:

- نمي دونم

- نوبري به خدا..تو اون خونه زندگي مي كني و انگار از چيزي خبر نداري

- من تو كاراشون دخالت نمي كنم..

- تو كلا موجود بي ازاري افريده شدي ..پس مشكل از خودت نيست

سر انگشتانم را بر لبه هاي ليوان مي چرخانم و مي گويم:

-اگه بتونم برم سركار..خيلي خوبه ..خوبيش اينكه كمتر تو اون خونه مي مونم و دست به جيب خودمم

- تورو ارواح عمه ات مثلا فكر كردي؟

كلامش را نمي پسندم و با ناراحتي مي گويم:





- حتما از حاجي مقرري بخوام خوبه ؟اره؟

- عزيزيم چرا انقدر زود به خودت مي گيري و ناراحت مي شي؟اخه دوست مغز فندوق خودم ...اولا ..فكر مي كني با اين وضعيتت.. جايي بهت كار مي دن؟..در ثاني ..اونا نمي ذارن عروسشون با يه شكم بر اومده كار كنه..كافراشونم نمي ذارن اونوقت مي خواي اونا بذارن؟..تو چرا به اين بچه نمي خواي رحم كني ؟





- من بايد دستم تو جيب خودم باشه

- الله اكبر ..

دستهايش را روي دستانم مي گذارد و مي گويد:

- الان بي حوصله اي ...كلافه اي..حقم داري..بهتره كمي استراحت كني و بعد فكر كني ..چرا از اون برادرشوهر بزرگت.. اسمش چي بود؟

- پارسا!

romangram.com | @romangraam