#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_24


صدايم بغض دارn...ميل شديد به گريه دارم ..اما تنها بغض مي كنم و مي گويم

- پس باباشو بايد كجاي دلمون بذاريم ؟

و هر دو سكوت مي كنيم ..مي دانم روز ش را خراب كرده ام..اما دلم يك هم درد مي خواهد ..كسي كه برايم تعيين تكليف نكند و مرتب در گوشم نخواند قاتل و بي كس ..فقط يك همدرد ..كسي چون غزل

به بخار بلند شده از فنجان قهوه اش چشم مي دوزم ..هوسش كرده ام عجيب ...اما خاله كودكم... تجويز ديگري كرده..چيزي كه در اين هوا اصلا نمي چسبد..يك ليوان اب ميوه تازه ..ان هم به زور...





دست زير چانه هنوز نگاه مي كنم..اما همزمان هم فكر مي كنم كه فنجان را بر مي دارد و مي پرسد:

- اسمشو مي خواي چي بزاري؟

گنگ نگاهش مي كنم..لبخندي مي زند و مي گويد:

- اسم خواهر زاده امو مي گم ديگه

چه شيرين... تا بحال به اينش فكر نكرده بودم...چرا؟؟؟؟

- مهناز؟

دستم را از زير چانه ام بر مي دارم و با حواس پرتي مي گويم:

- جانم؟چيه عزيز؟

- بخدا خيلي عاشقي... منو باش چي مي گم انوقت تو چي جواب مي دي

به سوالش پاسخ نمي دهم و مي گويم:

- حوصله برگشتن به اون خونه رو ندارم...اصلا نمي تونم تحمل كنم

فنجانش را سرجايش مي گذارد و دست به سينه مي شود و مي گويد:

- چاره ي ديگه اي هم داري؟

- اگه اين بچه..

- آ آ اآ..ارومتر..لطفا كفر نگو..پاي اين طفل معصومم وسط نكش..از كجا تضمين مي كني كه اگه نبود تو الان يه جاي ديگه بودي ..تورو قران تو يكي ديگه تو كار و مصلحت خدا دست نبر

سرم را با كلافگي تكاني مي دهم و مي گويم:

- اونا منو نمي خوان..مي دونم اگه اين بچه هم به دنيا بياد حالا حالاها باهاشون درگيري دارم

-برادرشوهرات چي ؟

كمي فكر مي كنم و چهره هايشان را به ياد مي اوردم و با صداي ارامي مي گويم:

- اونا خوبن...سعيد كه خوبه..حداقل عذابم نمي ده

romangram.com | @romangraam