#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_23


با ديدنم گل از گلش مي شكوفد و خندان با يك جهش دستانش را به دور گردنم حلقه مي كند و گونه ام را مي بوسد مي گويد:

- فدات بگردم من... كه هنوز همون هلوي له ته يخچال خودمي

مثلاهايش هم به درد خودش مي خورن..اما براي لحظه اي دور بودن از غمهايم... شيرين هستند پس مي گذارم در خيالاتش خوش باشد

- حالا فرد مورد نظرت كي بود؟

- جون مهناز اگه بري و اين نصرتي برام خواستگاري كني ديگه تو حقم خواهري رو تموم كردي

در حالي كه به سمت نيمكت هلش مي دهم تا بنشيند به نصرتي و دو همكلاسيمان كه در كنارش هستن چشم مي دوزم و مي گويم:

- اخه بنده خدا حيفه ...ببين جوون به اين رعنايي بياد خراب توي ترشيده بشه

- مهناز!

- دستتو بنداز

و هر دو مي خنديدم..خنده او از شادي و سر زندگي دوستش است اما خنده من از دلتنگي و فرار از دلتنگيهايم است ...به يكباره خنده اش را قطع مي كند و مي پرسد:

- پدر شوهرت مي دونه كه مياي دانشگاه؟

- براي چي بايد هر كاري كه مي كنمو به اون گزارش بدم؟

- خودت چطوري؟

- مي بيني كه بد نيستم

با ناراحتي كمي به سمت جلو متمايل مي شود و در نيم رخم دقيق ..و مي گويد:

- چه زود سه ماه گذشت

حرفي نمي زنم..هنوز چشمان به سمت نصرتي است ..پسر درس خوان و خوشتيپ كلاس و دانشكده ..خوش صحبت و گاهي بذله گو ..گاهي هم براي همه دوستان...دايي بهتر از مادر

- ببخش نمي خواستم ناراحتت كنم

بي مقدمه و ناگهاني مي گويم:

- غزل من حامله ام

از تعجب نزديك است دو شاخ بزرگ بر بالاي سرش رويش كنند

- شوخي مي كني ؟

چشمانم را هاله اي از اشك فرا مي گيرد:

- نه يه هفته ديگه ميشه چهار ماهش

ترسيده است ..بدتر از من ..نمي تواند باور كند اما براي دلخوش كنكم مي گويد:

- خوب اينكه خوبه دختره ديوونه ..من ميشم خاله غزل توام ميشي مامان مهناز...

romangram.com | @romangraam