#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_22


با قطع تماس نگاهي به نقشه ها مي اندازم ...صبح با شروع يك سر درد و حالا يك حس خوشايند براي ادامه زندگي .....

.گوشي رو كناري مي گذارم و مداد را در دستم مي گيرم و احساس مي كنم او مثل هميشه در كنارم ايستاده اشت ..مروري بر كار مي كنم و خط كش را برمي دارم...

.چقدر دلم براي اين خط كشيدنهاي لذت بخش تنگ شده است...براي محاسبات دلچسب و فكر كردنها بسيار و خلق ايده ها ي ناب .

فصل چهارم:





مقنعه مشكيم را روي سرم مرتب مي كنم...و نگاهي به خود در اينه مي اندازم...

اثار كبودي كمي بر جاي مانده است..با ناراحتي با اينكه دلم نمي خواهد به ناچار با كرم پودر سعي در محو كبوديم مي كنم...كاش صورتم انقدر سفيد و روشن نبود ...با ان همه تلاش باز هم ديده مي شوند ان اثار دستي كه بعد از مرگ سهراب دو بار صورتم را نوازش كرده بود...بي اراده و غمگين پد را رها مي كنم و بر روي صندلي مي نشينم..





ديشب تا دير وقت بر روي نقشه ها كار مي كردم..هنوز هم كار دارند..اما تا يكشنبه هنوز چند روزي باقي مانده است...امروز فقط مي خواهم سري به دانشگاه بزنم..

دوباره بر مي خيزم..نبايد بگذارم ناراحتها و غمها مرا از پاي در اوردند.





از پله ها كه پايين مي ايم با نگراني به در اتاق حاجي چشم مي دوزم..از من بيزار است اين را به خوبي مي توانم در چشمانش بخوانم...ديگر حتي جواب سلام هايم را هم نمي دهد





از ان شب به بعد همه چيز تغيير كرده است...انگار مرا به حال خودم رها كرده اند..وارد حياط كه مي شوم با نديدن ماشين ها نفس اسوده اي مي كشم و از خانه خارج مي شوم...





***





غزل درست مثل هميشه به انتظارم بر روي نيمكت و زير درخت چنار به انتظارم نشسته است...دختر بازيگوش و خنداني است ..اما از زماني كه ان اتفاق برايم افتاده است...ديگر جلو رويم نه مي خندد و نه شوخي مي كند ..مثلا قصد مراعات كردن حالم را دارد..اما خبر ندارد كه هم اكنون نيازمند آن خنداننهاي بي مزه اش هستم.

لبخندي مي زنم و به او كه در حال ديد زدن جمعي از پسران هم دوره يمان است نزديك مي شوم و مي گويم:

- بخدا خيلي زشته..مهندس مملكتي ..چقدر تو چشم چروني ..پسراي مردم اب شدن ولي تو از رو نرفتي

romangram.com | @romangraam