#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_20


و پارسا بنا به عادت هميشگيش بدون پاسخ پياده شد و صندوق عقب ماشين را باز كرد...اب دهانم را قورت دادم و كمي در جايم جا به جا شدم كه در سمتم باز شد و پتوي مسافرتي كه چند لا...تايش كرده بود را درست كنارم طوري كه بتوانم به ان تكيه دهم قرار داد و بدون انكه نگاهم كند گفت:

- به اين تكيه بده الان مي رسيم

حاج خانوم ...از حرص لبهايش را بهم فشرد و سكوت كرد...حقم داشت..چه بايد مي گفت.؟..پسرش به جاي او عقل كرده بود كه شايد نشستن در ماشين اذيتم مي كند با اين حال كمبود بي فكريش را با اين سخن پر كرد و گفت:

- لازم نبود الان مي رسيديم...اگه خودش درد داشت حتما مي گفت ديگه

همزمان با بستن در و نشستن پشت فرمان ..سوئيچ را چرخاند و گفت:

-تا اون موقع ديگه براش كمر نمي موند ...

و حركت كرد و مرا در فكر اينكه او هم بعضي چيزها را مي فهمد ...فرو برد

با رسيدن به خانه و با كمك عصمت وارد اتاقم مي شوم و روي تخت دراز مي كشم..خوشبختانه اين از حال رفتن و ضعف بدنيم كمك حالي شده بود كه ديگر حاجي با من كاري نداشته باشد .

از بدو ورود كه نديده بودمش..بيچاره سعيد كه بايد چون شاگرد مغازه به هر كجا كه مي رود به دنبالش بدود...انگار اين دويدنها برايش عادت شده كه ديگر دم از سختي كار و خستگيهاي روزمره اش نمي زند...دلم برايش مي سوزد...هيچ لذتي از جوانيش نمي برد ...شايد هم مي برد و من سخت مي گيرم...





از زمان مرگ سهراب ..تمام برنامه هاي كاري و زندگيم نيز تعطيل شده بود..به لطف غزل كه دوست و هم دوره دانشگاهيم بود..توانسته بود يك ترم را مرخصي بگيرم و حال چيزي به شروع ترم جديد نمانده بود ...ترم اخر بودم و بايد بيشتر از گذشته تلاش مي كردم ...ترمي بدون حاشيه و بدون دردسر ..





***





صداي زنگ گوشي سهراب وادارم مي كند كه روي تخت نيم خيز بشوم و با چشمام دنبال گوشيش بگردم....با پيدا كردنش در حالي كه از شدت سردرد دستم را روي پيشانيم مي فشرم به سمت ميز مي روم و همزمان با برداشتنش دكمه سبز را فشار مي دهم و مي گويم::

- بله..بفرمائيد

- اين تلفن همراه اقاي حشمتيه ؟

- من خانومشون هستم

- خوب هستيد خانوم..تسليت عرض مي كنم..غم اخرتون باشه

- ممنون بفرماييد

- من از شركت تاج گستر تماس مي گيرم...جناب مهندس چند ماه پيش قرار بود نقشه هاي ساختمونو اماده كنن و بيارن..اما متاسفانه

-چه كاري از دست من بر مياد؟

- ايشون با پيشرفت كار ما رو هميشه تو روند نقشه ها در جريان مي ذاشتن ..قبل از فوتشونم قسمتاي پاياني كار بوديم ..مي دونم زمان بدي تماس گرفتم ..اما چون اصل و پايه كار با نقشه ها پيش رفته ما نمي تونيم دوباره از اول شروع كنيم ..خانوم حشمتي اگه زحمتي نيست هم براي عرض تسليت مزاحمتون بشيم هم گرفتن نقشه ها

romangram.com | @romangraam