#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_19


- بچه چه طوره..مشكلي كه نيست؟

پرستار دو دستش را در جيب روپوشش فرو برد و با بي ميلي گفت:

- خدا رو شكر مشكلي نيست...البته اگه مشكل ديگه اي مثل صورتش پيش نياد

و بيرون رفت





پارسا كه حسابي كفري شده بود بي درنگ رو به حاج خانوم گفت:

- پس من مي رم كاراي ترخيصو انجام بدم...

- برو مادر..امشب همگي از پا افتاديم ...نمي دونم اين بلاها از كجا سرمون نازل مي شه كه تمومي هم نداره

بي توجه به سخنانش به ديوار رو به رويم خيره بودم...و به اينكه به چه حال و روزي افتاده ام اهميت نمي دادم..

مطمئنن براي كسي ديگري هم اهميت نداشت كه عجله در رفتن داشتن

منظور حاج خانوم از بلا من بودم كه بعد از پسرش بر سرشان نازل شده بودم...

با خروج پارسا حاج خانوم به تختم نزديك شد و با زبان تهديد لب به سخن گشود:

- ببين امشبو چيكار كردي ؟حداقل وقتي رفتيم خونه اين خود سرياتو بذار كنار ..و از حاجي معذرت بخواه...براي خودت مي گم...اينطوري زندگي كردن براي خودت سخت ميشه...با ادما درست رفتار كن كه باهات درست رفتار كنن

تنها جوابش پوزخند تلخم بود كه ناخواسته زده بودم...

دكتر اومد ..خوشبختانه يا متاسفانه همه چي خوب بود حتي كودكي كه فكر مي كردم ديگر نبايد باشد ...كه من از ان خانه براي هميشه بروم..سالم بود..

و با اقتدار سر جايش مانده بود و مانع تمام كارهايم شده بود...حتي مانع زندگي كردنم





به كمك پرستار وحاج خانوم از ان بيمارستان شيك خصوصي كه باز نشاني از ببخش بي حد حاجي و پايين نيامدن كلاسش بود در امديم و سوار ماشين شديم.

.حاج خانوم كه بايد جلو مي نشست..كسر شانش مي شد اگه كنارم و در صندلي عقب مي نشست..بلاخره پسر بزرگ كرده بود بايد به همگان جوري اين هنر را نشان مي داد...براي من هم بهتر بود..حداقلش اين بود كه فضا براي كمي نيم خيز شدن داشتم...

فعاليتها و حرص زدنهاي امروز حسابي مرا از پا در اورده بود..بخصوص كه بار اولم بود..و بايد در اين سه ماهه اول همه چيز را رعايت مي كردم ..اما حتي نمي دانستم اين سه ماه چگونه بر من گذشته بود.... بدون انكه ذره اي احتياط كرده باشم...

هنوز كمي پهلويم درد مي كرد...و مجبور بودم كه گه گداري چشمانم را ببندم و دستم را به پهلو بكشم..دكتر كه علت درد را فشارهاي عصبي اعلام كرده بود..چاره انديشي مهمي برايم نكرد... به جز نوشتن چند دارو و حركتهاي ورزشي مخصوص و تمام .

ساعت از نيمه گذشته بود..و تا خانه نيم ساعت راه را داشتيم ...طرز نشستن و جايم به گونه اي بود كه پارسا به راحتي مي تواسنت تمام حركتهاي مرا زير نظر بگيرد ...

در يكي از دست اندازها ..باز دردم گرفت و چشمانم رابستم ...با گشودن چشمهايم نگاه خيره يك جفت چشم سياه را از اينه را بر خود ديدم .....شايد متوجه حالم شده بود كه بعد از گذشت مدت زمان كوتاهي ...به ارامي ماشين را به سمتي كشاند و متوقفش كرد...حاج خانوم كه تمام راه را سكوت كرده بود پرسيد:

- چي شد؟چرا وايستادي ؟

romangram.com | @romangraam