#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_18
- به اقا پسرتون بگيد اگه مي خواد مي تونه بياد خانومشو ببينه...دكترشم الان مياد
حاج خانوم بيشتر اخم كرد و قبل از بيرون رفتنش با همان لحن هميشگيش كه مي خواست نشان دهد كه حرفي زده است گفت:
- شوهرش مرده
پرستار متعجب نگاهي به صورت رنگ و رو رفته ام كرد و گفت:
- ببخش نمي دونستم..پس اون بايد برادر شوهرت باشه؟اخه اين خانومه چند بار صداش كرد و گفت پسرم ....بنده خدا انقدر نگران بود و بالا و پايين رفت گفتم حتمي شوهرته
و يك دفعه انگار كه چيزي يادش اماده باشد با ترديد پرسيد:
- راستي خودت مي دونستي حامله اي ؟
تنها با تكان سر راضيش كردم كه دست از سرم بردارد..اما ول كن نبود و تا ته توي زندگيم را در نمي اورد قصد خروج نداشت
- مادرت اينا هم مي دونن كه اينجايي؟مي خواي من باهاشون تماس بگيرم؟
و باز با حركت سر نفي كردم خواسته اش را ...و او سمج تر سرش را به من نزديك كرد و گفت:
- نترس ..اگه زدنت بگو....چيزي رو تو خودت نريز ..براي چي مي خواي ازشون حمايت كني ؟
عصبي در چشمانش خيره شدم و گفتم:
- مگه منو زدن كه مي گي نترس؟
حرفم حسابي به پرستار برخورد و سرش را كمي عقب كشيد و گفت:
- پس لازمه يه اينه دستت بدم تا صورتتو ببيني ...نكنه برادر شوهرت زدته كه انقدر جليزو ويليز مي كنه ؟
با ورود پارسا و مادرش خود را سريع عقب كشيد و گفت:
- اگه كمك خواستي ..حتما بهم بگو
نفسم رابيرون دادم و چيزي نگفتم
حاج خانوم كه بي طاقت بود از پرستار پرسيد:
- كي مي تونيم ببريمش ؟
- دكترشم بياد ..از وضعيت عروستون كه مطمئن بشن بعد مي تونيد ببريد
پارسا عقب ايستاده بود و قدمي به جلو بر نمي داشت فهميده بودم كه جليز و ويليزي كه پرستار از ان دم مي زد..همان حس انسان دوستانه و وظيفه شناسانه اش بود چرا كه حتي حالم را نپرسيد
romangram.com | @romangraam