#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_17


لبانم لرزيد اما بايد از خود دفاع مي كردم تا تو سري خور نمي شدم

- چرا بايد برم بالا ؟من كه كاري نكردم...امروز عمه

-ببند اون دهنتو ..به خواهر من نگو عمه..اگه تو اين چيزا حاليت بود كه تو خونه اش اونطور حرمت شكني نمي كردي

لبانم را چنديبار از درون گاز گرفتم و عصبي شدم ...

- ببخشيد اما خواهرتونم ..هر چي خواستن به من گفتن

در يك لحظه پارسا را كنار زد و خود را با قدمهاي بلند به سمتم رساند و قبل از هر واكنشي چنان بر صورتم نواخت كه احساس كردم سرم به دوران افتاده طوري كه مجبور شدم براي نيفتادن ...دستم را به نردها بند كنم

در همين بين پارسا كه نتوانسته بود جلوي پدرش را بگيرد از پشت حاجي را چسبيد و سعي در دور كردن او از من كرد و با داد سرم فرياد زد :

- مهناز ...گفتم برو بالا ...

دستم را كه از صورتم برداشتم ..خون از دماغم بيرون زد و پهلويم تير كشيد و او باز داد زد و من اصلا نفهميدم او چه گفت..و تنها تصاويرشان را مي ديدم كه جلوي چشمانم تار مي شدند و حالت تهوعي كه ناچارم كرد دستم را به سختي به دهنم برسانم و نزديك شدن پارسا و گرفتن بازويم ... قبل از انكه با سر بر زمين برخورد كنم و صدا زدن نامم كه اخرين چيزي بود كه گوشهايم مي توانستند بشنوند...





فصل سوم:





با احساس تشنگي .. پلكهايم را به سختي باز كردم ...زمان و مكان را فراموش كرده بودم..اصلا كجا بودم كه به اينجا ختم شده بودم؟ ....

به ارامي سرم را چرخاندم ..كمي ان طرف تر.... درست بر روي تختي ديگر .... زني سياه پوش كه پشتش به من بود ....نشسته بود وبه ديوار رو به رويش چشم دوخته بود...

از جُسته و طرز نشستنش تشخيص دادم اين زن كسي نمي تواند جز حاج خانوم باشد كه با بي صبري نشسته بود و انتظار به هوش امدنم را مي كشيد....

چقدر دلم در ان لحظه گرفت از بي كسي و تنهايم ..دلم هواي مادرم را كرد ..اما نبود و جز حسرتش چيز ديگري را نمي توانستم در خود جاي دهم

نگاهم را به سمت سقف اتاق چرخاندم..... در ان لحظه حتي برايم سالم بودن كودكي كه هنوز جنسيتش را هم نمي دانستم مهم نبود ..

از اينكه توانسته بودم ساعتي را بدون فكر كردن به سهراب و اتفاقهاي بعد از مرگش بگذرانم..نفس اسوده اي كشيدم..تنها كمي سرم درد مي كرد و چشمانم مي سوخت...





در همين حين در اتاق باز شد و پرستاري سفيد پوش با ديدن چشمهاي نيمه بازم .. لبخندي روانه ام كرد و وارد اتاق شد....هنوز به تخت نزديك نشده بود كه رو به حاج خانوم گفت:

- عروستم كه به هوش اومده..چرا خبرمون نكردي؟

با شنيدن حرفهاي پرستار رويش را به سمت برگرداند...دلخور و اخمالو نگاهي اجمالي به من انداخت و از جايش بلند شد تا كه از اتاق خارج شود

پرستار كه در حال چك كردن وضعيتم بود به او گفت:

romangram.com | @romangraam