#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_16




نفسهايم نا مرتب شده بودند ......صداي باز و بسته شدن در اتاق كناري نشاني بر خروج پارسا از اتاقش بود كه مي خواست هر چه زودتر خودش را به پايين برساند..قبل از انكه حاجي بالا بيايد و بر سرم خراب شود...





لبانم را كه از ترس خشك شده بودن را با زبانم تر كردم و سعي كردم مقاوم باشم...و چند نفس عميق كشيدم ....اما مگر فريادهايش اجازه مي دادند ارامش در وجودم رخنه كند





- اين دختر ديگه خيلي پرو شده ...من امشب اين دختره رو سر جاش مي نشونم..فكر كرده كيه كه به خواهر من انقدر بي احترامي مي كنه.... فكر كرده دختر

كيه كه هر غلطي كه دلش مي خواد مي كنه...

به جاي اينكه ممنونشون باشه رفته تو خونه اشون و هر چي كه از دهنش در اومده گفته

صداي پارسا را شنيدم ..مي خواست ارام كند پدرش را كه مي دانست اگر به سراغم بيايد ...هر چيزي امكان دارد

- حاجي تو روخدا...مگه چي شده؟يكم اروم باشيد ...بياييد اينجا بشينيد و بگيد چي شده

و با داد عصمت را صدا زد و به او گفت:

- چرا اونجا وايستادي؟ ..برو يه ليوان اب بيار

- حاجي.... دختره بيچاره مگه چيكار كرده ؟

- بگو چيكار نكرده ...ديگه مي خواستي چيكار كنه؟اين زن بي عرضه منم اونجا صم بكم نشسته كه خانوم خانوما براي خودش بتازونه





بايد از خودم دفاع مي كردم..اگه مي نشستم و منتظر مي شدم كه همه چيز ارام شود اين برنامه ها همچنان ادامه پيدا مي كردند...

با انكه احساس مي كردم فشارم افتاده است و كف دستانم به شدت سرد شدند... با پهلويي كه كمي درد مي كرد از اتاقم در امدم و بدون فكر كردن به عواقبش با سرعت از پله ها پايين رفتم كه ديدم پارسا بازوهاي حاجي را چسبيده است كه مبادا بالا بيايد.... و حاج خانوم ساكت فقط شاهد ماجرا گوشه اي ايستاده بود و دم نمي زد

با رد كردن اخرين پله حاجي چشمانش را تنگ كرد و با نفرت خروشيد:

- نه خوبه..فكر مي كردم تو سوراخ موشت از ترس قايم شدي ؟

پارسا سرش را با افسوس تكاني داد و سرزنش گونه خطاب به حاجي گفت:

- حاجي خواهش مي كنم...بذاريد ببينيم چي شده ...اين حرفا چيه اخه...

و از او رو گرفت و با عصبانيت به من گفت:

- برو بالا

romangram.com | @romangraam