#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_15
خيره در چشمانم منتظر جواب بود
چند ثانيه اي در ان چشمان سياه كه هر گز اينگونه به من خيره نشده بودم.... خيره شدم و تنها سرم را تكان دادم و از او رو گرفتم و به زمين چشم دوختم
- مادره ديگه..داغداره..نمي فهمه داره چيكار مي كنه ...شما به دل نگير
پاسخي ندادم..همچنان دستم بر پهلويم بود
- اصلا با اين حالت براي چي پا ميشي هر جايي مي ري ؟
بغضم را قورت دادم و خيره به زمين گفتم:
- مادرتون گفتن مراسم ختم قران براي سهرابه ..منم رفتم
حرصي شد و گامي به عقب رفت و گفت:
- نمي دونم اين مراسم گرفتناشون ديگه براي چيه؟ادم تا زنده است سال به سال روي ديدنشو ندارن بعد كه طرف ميميره...همه مرده پرست مي شن
سكوت كرد گويي در فكر بود كه به سمت در اتاق رفت و قبل از خارج شدن گفت:
- شما هم از اين به بعد لازم نيست اينجور جاها بري ..شبم كه حاجي اومد ..اصلا پايين نيا... به عصمت ميگم غذاتو بياره بالا...
و در حالي كه با خودش زمزمه مي كرد..دست بر روي دستگيره در گذاشت و گفت:
- خدا امشب به دادمون برسه...
و با بستن در از اتاق خارج شد...
باز پهلويم از درد تير كشيد..دست به پهلو پاهايم را بالا اوردم و روي تخت دراز كشيدم و چشمانم را روهم گذاشتم و زير لب ارام گفتم:
- نمي ذارم زندگيم به اينجا و اين خونه ختم بشه
مي دانستم اين وضعيت تنها تا زماني كه باردار هستم قابل كنترل و تحمل است ..بعد از ان را نميشد تضميني كرد ..نگران شب بودم ...حالم خوب نبود و اين كه بخواهم سخنان و توهين هاي حاجي را هم بشنوم خارج از حيطه تحملهايم بود...پس بايد به حرف پارسا گوش مي كردم و از اتاق خارج نميشد..شايد خودش تا شب فكري مي كرد ....
پشيمان از حرفايي كه در مراسم زده بود چندين بار خودم را سرزنش كردم ولي در پايان كه انان حق نداشتن با من اينگونه برخورد كنن..خودم را ارام كرده بودم ..استرس و نگراني ...باعث تهوعم شده بود ...اما انقدر بي رمق بودم كه حتي خودم را تكان نمي دادم كه مبادا ناچار شوم به دستشويي پناه برم...
هوا تاريك شده بود ..و چيزي به امدن حاجي نمانده بود ....چه خوب بود كه امروز پارسا شاهد ماجرا بود وگرنه حاج خانوم امشبي را مي خواست به تلافي همه كينه ها و عقده هايش ..عروس كه من باشم را قرباني كند ...
با ورود ماشين حاجي.... گوشم را به در اتاق چسباندم..قلبم لحظه اي ارام نداشت...و چقدر ساده بودم كه مي پنداشتم ..قرار است حقايق از زبان حاج خانوم نقل شود ..چرا كه عمه عزرا بعد از رفتنمان با حاجي تماس گرفته بود و ماجرا را با پياز داغي بيشتر و يا بيشتر از انچه كه واقعيت داشت برايش بازگو كرده بود...
كه با ورودش به سالن.. لرزاند ان ستون هاي خانه اي كه بيزارم كرده بود زندگي كردن در ان را ... فرياد مي كشيد و به دنبال كسي مي گشت ...از در فاصله گرفتم ..سرانگشتانم را به لبهايم رساندم .. و با ترس به در خيره شدم...
romangram.com | @romangraam